حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

برای دخترم

بدون عنوان

امروز روز اول هفته ی ٣٧.دختر کوچولوی من بی صبرانه منتظرتیم...فردا وقت دکتر دارم...امیدوارم زمان زایمان رو مشخص کنه...دیگه انتظار سخت شده.حالت تهوع و دردهای مبهم و دل دردهای عجیب غریب به سراغم اومدن.نی نی من،منتظرتیم
25 بهمن 1390

بدون عنوان

روزهای شگفت انگیز من در حال به پایان رسیدنن، میدونم که عوضش روزهای شگفت انگیز دیگه ای شروع میشن ولی.....روزهای دو نفری من و نی نی کوچولوی توی دلم دارن تموم میشن....احساسات دوگانه و متناقضی دارم.از یک طرف دلم میخواد نی نیم توی دلم بمونه تا همیشه پیش خودم باشه...از یه طرف عجله دارم تا زودتر ببینمش.خیلی حس عجیبیه.نی نی من این روزا خیلی بیشتر از قبل حست میکنم.بعضی وقتا که دستمو جایی که حست میکنم کمی فشار میدم و تو پاسخ میدی و تکون تکون میخوری روی ابرا پرواز میکنم....خدایا دلم برای این روزا تنگ میشه... ...
25 بهمن 1390

بدون عنوان

چند روز پیش تولدم بود دختر گلم، البته چون سوم بهمن توی ایام شهادت پیامبر و امام رضا افتاده بود تولدم رو چند روز بعدش گرفتن، دستشون درد نکنه، بابا مصطفی و عمه زهرا که حسابی منو سورپریز کردن! نسرین و لیلا جون رو دعوت کرده بودن طبقه ی پنجم و به من چیزی نگفته بودن، حسابی سورپریز شدم...دختر گلم این اولین جشن تولدمه که شما توش هستی روی کیکم رو هم از طرف شما عزیزم نوشته بودن: مامان زهرا جون تولدت مبارک... مامانی و بابا احمد و خاله مریم هم از تبریز اومده بودن...بابایی یه عطر خوشبو بهم کادو داد، مامانی و بابایی یه چادر خوشگل، مامان ریحانه و بابا حمید یه جفت گوشواره، عمه زهرا هم یه کیف پول ناز...نسرین و لیلا هم چند تا تابلوی خوشگل...دست همه شون در...
11 بهمن 1390

هفته 34

دختر مامان سلام، عزیزم فردا شما وارد هفته ی35 میشی، الان که داشتم اینو مینوشتم یه لحظه شک کردم و با خودم گفتم یعنی واقعا اینقدر زود گذشت؟ دختر گلم امروز دوشنبه بود و الان شبه و بابایی داره درس میخونه،از شنبه که رفتیم دکتر و گفت قند خونم بالاست و قند بالا ممکنه برای دخترم ضرر داشته باشه خیلی ناراحت شدم و یه رژیم سخت گرفتم، همه ی مواد شیرینو از غذاهام حذف کردم. عزیزم تا حالا در زندگیم این تجربه رو نداشتم، به خاطر اینکه همیشه کوچولو موچولو بودم همه هی بهم میگفتن بخور! این اولین باره که از خوردن چیزی منع میشم...منم که عاشق شیرینی ام...چند روز پیش مامان ریحانه جون به خاطر 28 صفر و شهادت پیامبر(ص) شله زرد نذری پخته بودن، الان یه ظرف بزرگ شله ...
10 بهمن 1390

بدون عنوان

سلام عسل مامانی، دختر ناز من، قربونت برم نمیدونم چرا دو روزیه خیلی کم تر از قبل تکون میخوری. امروز یه کم نگران شدم، عزیزم مامانو نترسون، یه کم از اون ورجه وورجه های خوشگلت که بابایی هم میدید بکن دل مامان دوباره خوش بشه دختر مهربونم. هفته ی پیش مامانی و خاله مریمو دایی محمد از تبریز اومدن اینجا. مامانی بیشتر وسایل و لباسایی رو که برات خریده بودن آوردن، اتاقتو چیدیم وای که چه کیفی داد گلم...اینقدر وسایلی که مامانی برات زحمت کشیده و خریدن خوشگل و نازن که نگوووووووو. همه رو به عشق شما کوچولوی ناز انجام دادن...دست گلشون درد نکنه ...
30 دی 1390

بدون عنوان

دختر مامان فردا هفته ی 31 تموم میشه،داریم لحظه شماری میکنیم برای دیدن شما عزیزم. مامان ریحانه جون دیروز از مسافرت برگشتن،چند تا لباس ناز و خوشگل برای شما دختر گلم آوردن...دستشون درد نکنههههه عکساشو انشالا میذارم اینجا عزیزم...دیروز کمد و تخت دختر گلمم رسید،دست مامانی و بابا احمد درد نکنه...خیلی خوشگلن عزیزم...شما دختر نازمو توی تختت تصور کردم کلی کیف کردم، وقتی وسایل شما رو چیدیم توش عکساشو انشالا میذارم اینجا...بابایی الان مشغول درس خوندنه، برای بابایی و من خیلی دعا کن مامان جون،دوستت داریم ...
21 دی 1390

بدون عنوان

سلام عزیز دل مامان و بابا، الان شما دختر خوشگل مامان توی هفته ی ٣١ هستی، دیگه داری بزرگ میشی گلکم، این روزا حسابی ورجه وورجه میکنی، بابایی دیشب خوابتو دیده بود، توی خوابش من داشتم روی سرت توی حموم آب می ریختم، شمام لپات گل انداخته بود و داشتی میخندیدی.قربونت برم گل من.خیلی بی تاب دیدنتیم، ولی شما صبر کن تا حسابی بزرگ بشی بعد بیای بیرون مامانی...بعضی وقتا غصه میخورم با خودم میگم نکنه اون تو حوصله ت سر بره،وقتی کوچولو بودمم همیشه شبا نگران بودم نکنه عروسکام چشماشون باز بمونه نتونن بخوابن! ولی بابایی میگه شما جات خوب و گرم و نرمه و بهت خوش میگذره...میسپارمت به خدا عزیزم ...
16 دی 1390

بدون عنوان

سلام دختر گل مامان،امروز صبح با بابایی رفتیم برای آزمایش قند خون. الانم بابایی رفته مطب دندونای عمه زهرا و مامان ریحانه رو درست کنه...کوچولوی من نمیدونم قراره اعضای خونوادمون رو چی صدا کنی،فقط میدونم خودم قراره مامان باشم،بابا هم قراره بابا باشه،به همین سادگی...خیلی قشنگه... ...
8 دی 1390

بدون عنوان

عزیزکم پریشب بابایی برای شما قصه میخوند،قصه ی جوجه اردکای کوچولو و یه اردک اسباب بازی! فکر کنم فی البداهه بود...ببین عشق پدری چه میکنه...خیلی قصه ی نازی بود مامانی...دوستت داریم ...
7 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد