یه مامان حسود
امتحانم تموم شد و من دوباره شدم یه مامان با حوصله و مهربونو و نازنین و یه همسر کدبانو و خوش اخلاق!!!! (تعریف از خود نباشد البته!). حنانه خانوم در این دو هفته ای که سخت مشغول کسب علم بودم!، حسابی بهم کمک کرد. چه جوری؟ با روحیه دادن به من دیگه! مثلا در این دو هفته ای که بیشتر پیش بقیه بود تا من، مادربزرگش را "مامان" صدا می زد. منم که حسود... حسابی بهم برمیخورد ولی کاری نمی تونستم بکنم و فقط حرص می خوردم، تا اینکه در یک اقدام انتحاری!، کلمه ی "مادر" رو جایگزین کلمه ی "مامانی" کردم و به مادر گفتم چون اسمامون شبیه هم دیگه ست، بچه م قاطی میکنه نمیدونه کدوممون مامانه و کدوممون مامانی. خلاصه اینطوری شد که من دوباره به موقعیت مامان بودن خودم برگشتم و از این پیروزی احساس غرور می کنم! دخترم این روزا حسابی بابایی شده، بابا مصطفی که میخواد بره بیرون مدام "بابا" "بابا" میکنه دل آدمو آب می کنه. چه میشه کرد، از قدیم گفتن دخترا بابایی هستن دیگه( دوباره حسودیم گل کردا!). حنانه خانوم با خاله و داییش حسابی بهش خوش میگذره، کماکان خاله رو به همون شیوه ی قبلی تلفظ میکنه و هیچ تلاشی برای پیشرفت در این زمینه نشون نمیده. چند وقتیه که چشماشو میبنده و راه میره! یا هی دور خودش میچرخه و یهو سرش گیج میره میفته زمین! یا عقب عقبی راه میره و خلاصه از این حرکات محیرالعقول انجام میده! نمیدونم بقیه ی بچه ها هم از این کارا میکنن آیا؟
من بالاخره این ماه رمضون روزه می گیرم. البته حنانه هنوز شیر میخوره ولی فکر نمی کنم مشکلی از این بابت پیش بیاد، خدا کمک میکنه انشالا. فرارسیدن ماه مبارک، مبارک...