بی من
یادت باشد باز دوباره بدون من رفتی، هر بار که بی من رفتی با خودم گفتم دفعه ی بعد نمی گذارم بروی، دو تا پایم را می کنم توی یک کفش و نمی گذارم بروی، ولی هر بار شوق توی چشمانت را که دیدم ...
باور کن، بی تو لحظه هایم آهسته می گذرند، باور کن، بی تو بغض در گلوی ثانیه هایم می شکند، باور کن، بعد پنج سال، هنوز هم یک روز بی تو برایم یک سال است، دلم برایت تنگ است ...
اگر باور نداشتم که به جهاد می روی، نمی گذاشتم بروی، خودت خوب می دانی
پ.ن: دلم برای آدمهایی نمی سوزد که برای درمان دندان دردشان چشم به راه بچه های اردو جهادی هستند، دلم برای خودم بیشتر می سوزد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی