زبان مشترک
وارد اتوبوس حمل مسافران هواپیما که می شویم همه ی صندلی ها پر هستند. خانمی تقریبا مسن بلند می شود و تعارف می کند که بنشینم. هر چه اصرار می کنم که "نه بابا! همین جوری راحتم، خودتون بفرمایید" قبول نمی کند. خانمی که در صندلی کناری نشسته، با آن ناخن های لاک زده ی قرمز رنگش لپ حنانه را نوازش می کند و برایش شکلک در می آورد! مطمئنم چشمانش دارند از پشت عینک آفتابی اش لبخند می زنند. می خواهیم سوار هواپیما شویم، دختر دبیرستانی شادانی! دستانش را جلوی بقیه می گیرد تا من و حنانه راحت تر از پله ها بالا برویم. موقع پیاده شدن از هواپیما، مهماندار با نگرانی مادرانه ای ازم می خواهد که با چادرم سر دختر کوچولو را بپوشانم که خدای نکرده سردش نشود! وقتهایی که حنانه در بغلم وول می خورد، حس می کنم آدمها مهربانتر شده اند، حس می کنم دیگر چادرم توی ذوق هیچ دختری نمی زند، حس می کنم دخترکم یک زبان مشترک است بین من و آدمهای متفاوت اطرافم... آخر همه ی آدمها دلشان تنگ شده، برای معصومیت ناب کودکانه