دخترکم سلام
سلام عزیز دل مامان، حنانه ی من، تو داری بزرگ و بزرگتر می شوی، من قلبم هر روز از عشق تو لبریزتر.
این روزها که روزهای نوزده ماهگی ات را می گذرانی، شیرین تر از همیشه شده ای عزیزکم. من را اغلب اوقات "مامان سهسی" صدا می زنی و بابا را "بابا میصته"! جدیدا شروع به ترکیب کردن کلمات کرده ای مثلا سهسی را از آخر "مامان سهسی" بر میداری و می چسبانی به کلمات دیگر. مثلا با خودت تمرین می کنی: "مادر سهسی" "باجی سهسی" و ...! نا گفته نماند که به "بابا جون" می گویی "باجی" ! سوره ی توحید را که می خوانم آخر هر آیه را خودت می گویی دخترک نازم! فقط به جای "صمد" می گویی"سبد"! خدا همان را هم از تو قبول می کند عزیزکم. خیلی خوشحالم که تو سالمی، که تو خندانی. ولی غمگینم از خودم. از خودم به خدا گله دارم. از اینکه آنطور که باید باشم نیستم. تو نگاه می کنی به ما. هر کاری که انجام می دهیم را ثبت و ضبط می کنی. یک روز سر قضیه ای گفتم "اه" و تو چندین بار تکرارش کردی. می ترسم از نفس خودم. مادرت از خودش در تربیت تو می ترسد دخترکم. خدایا می شود من را از واسطه گری در تربیتش معاف کنی و خودت بی واسطه تربیتش را به دست بگیری؟ وضع مرا که می بینی خدایا