حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

برای دخترم

مامان

من به عقیده ی خودم مامانی هستم با حس عذاب وجدان فوق العاده قوی. کافیست یک بار وقتی حنانه دارد خرابکاری! می کند کمی با صدای بلندتر از حد معمول او را از آن کار منع کنم، آن وقت عذاب وجدان تا شب ولم نمی کند و این خیلی بد است. نه تنها برای خودم، بلکه برای حنانه هم. من کلا مادر ملایمی هستم! حتی اگر صبح دندانهای دو سه تا بچه ی کاملا غیر همکار را پالپکتومی کرده باشم و آن دو سه بچه در تمام طول کار درست نزدیک گوشم جیغ های بنفش کشیده باشند، باز هم ظهر که به خانه برمی گردم و حنانه هوس می کند موهایم را بکشد، سعی می کنم ولوم صدایم را در حد پایین نگه دارم. ولی همه ی مادر ها حتی صبورترین و ملایم ترینشان هم لحظاتی را تجربه می کنند که خستگی، رمقی برایشان نمی ...
19 اسفند 1392

روزهای مادرانه دخترانه پدرانه

روزهای دو سالگی روزهای مهمی برای هر کودکی هستند، روزهای گرفتن از شیر و پوشک و پستونک. روزهای استقلال بیشتر. حنانه، در حوالی نوزده،بیست ماهگی، خودش خود به خود از شیر گرفته شد! چند وقتی بود که خیلی علاقه ای به شیر خوردن نشان نمی داد و من هم دیگر اصراری نکردم و او هم دیگر اصلا سراغش را نگرفت! به همین راحتی! این روزها بیشتر به من وابسته شده، مخصوصا چند روز اخیر که دیگر پستانک را کنار گذاشته ایم. شب ها موقع خواب انگشت کوچک دستم را می گیرد و می چرخاند! روزها مدام می گوید" بریم مامان". همه ی رنگ ها را یاد گرفته، چند تا از اشکال هندسی را هم بلد است، به پازل درست کردن خیلی علاقه دارد، لگو را هم دوست دارد. تبلیغات تلویزیون را کم کم دارد حفظ می شود! ال...
19 اسفند 1392

تولدت مبارک عزیز دلم

حنانه جانم تولد دو سالگی ات مقارن شد با روز قبل مراسم نامزدی خاله مریم و عمو سعید. با این حال من و مخصوصا بابا مصطفی تصمیم راسخی داشتیم که هر جور شده جشن تولدت را در همان روز قبل از مراسم و توی اون هیری ویری برگزار کنیم! همه ی مقدمات را هم به هر زحمتی بود فراهم کردیم. ولی دخترک نازم چون شما خیلی خسته بودی، وقت برگزاری جشن تولدت چنان خوابی رفتی که نگووووو. ما هم ناچار جشن تولدت را موکول کردیم به جمعه یعنی روز بعد از مراسم خاله مریم و عمو سعید. دخترک گل مامان، تولد دو سالگی ات مبارک، همیشه خوب و معصوم بمانی عزیزم ...   اینم دو سالگی مامان زهرایت! ...
19 اسفند 1392

نقاشی

این نقاشی یک کوچولوی بیست و سه ماهه ست. بعد از اینکه هر کدومشونو کشید، ازش پرسیدم چی نقاشی کرده. سیب و گلابی و کیوی رو سریع گفت. به اخری که رسید یه فکری کرد، گفت "تیلفون"، گفتم "نه". گفت "ماااااست" گفتم "نه". با اعتماد به نفس تمام یک نگاهی به من کرد و انگار که داره سواد منو امتحان میکنه پرسید" اگه گفتی این چیههه؟" ! در اخر هم به این نتیجه رسید که اون شی خارق العاده یک قایقه!   اینم یه اثر هنری دیگه از حنانه بانو   ...
17 بهمن 1392

مارمولک!

داریم کارتون مارمولک اسکارو تماشا می کنیم. حنانه: مامولک بیا، بیا بخواب پیش بابا !! ما:   با اصرار حنانه خانوم در شیشه شیرشو باز کردم و دادم دستش. تمام حواسمو جمع کرده بودم که چای داخل شیشه رو نریزه روی سفره که ناگهان دست خودم خورد به شیشه و چای روی سفره ریخت. حنانه: دیدی ریخت؟ من: ...
7 دی 1392

گنبد طلا

یک هفته گذشت از برگشتنمان، رفتیم به پابوس امام رضا، من و بابا مصطفی و حنانه. این بار زیارت سه نفریمان جور دیگری بود انگار. سه تایی می رفتیم چند ساعت می نشستیم در رواق دارالحجه، حنانه با بچه ها بازی می کرد، چادرش را سرش می کرد و سجده می کرد و نماز می خواند، بعد به نوبت من و بابا مصطفی می رفتیم بالا و زیارت می کردیم و برمی گشتیم، انقدر به حنانه خوش می گذشت که دیگر نمی خواست از آنجا برگردیم و گریه زاری راه می انداخت. هوای مشهد حسابی سرد بود و حنانه را طوری لای پالتو و پتو می پیچاندیم که طفلک نمی توانست تکان بخورد. پ.ن. خیلی مزه می دهد برف آرام آرام ببارد و تو بنشینی توی یکی از رواق های نزدیک ضریح که از آن درهای چوبی پنجره دار دارد و نگاه کن...
25 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد