پناه........
دلم ناگهان لرزید........
هر کودکی شاید از کاری خوشش نیاید ، شاید از کسی خوشش نیاید ، آن موقع است که سریع می آید پیش مادر یا پدرش ، می آید پیش پناهش.........
پیش من نشسته بود و هیچ کس دیگر هم نبود ..... گفتم حنانه بریم (مثلا) لباست را عوض کنم ، آن موقع داشت کار دیگری می کرد و نمی خواست که لباسش را عوض کنم(هر چند به نفع و سودش بود) ناگهان پرید بغل من و خودش رو محکم چسبوند به من که یعنی نمی خواهد !!! یک لحظه ماندم !دیدم دختر یک ساله ام از دست من به خود من پناه آورده............................. دست خالی اش را گردن من انداخته و از من در برابر خودم پناه میخواهد.......... خدا انگار این کودکان را برای تربیت ما خلق کرده...... خداوندا دستم خالی است ، در برابر تمام حکمت ها ، تقدیرها، کار های خودکرده و نکرده ام ، خداوندا از همه چیز به خودت پناه می آورم .........
پناهمان باش خدایا......