بدون عنوان
همه ی مادرها یک جورهایی طعم سختی دوران نوزادی فرزندشان را می چشند، یکی کمتر و یکی بیشتر. یکی درگیر کولیک نوزادی می شود، مثل من. یکی نوزادش بدخواب است، یکی دیگر هم از وزن نگرفتن کودکش می نالد! همسرم می گوید آفرین به شما که اینقدر مامان خوبی هستی! فکر می کنم در شرایط نوزادی یک کودک مگر می شود مادر بدی بود؟! همه ی مادرها پوشک نوزادشان را عوض می کنند، وقتی گریه می کند در آغوشش می گیرند، آروغ نوزادشان را می گیرند، وقتی نیمه شب گریه می کند، حتی اگر دلشان هم اصلا برای نوزادشان نسوزد، باز هم به دادش می رسند، شاید چون تا نوزادشان را آرام نکرده اند از باقی خواب خبری نیست! پس همه ی این کارها را اگر نگوییم همه، قریب به اتفاق مادرها انجام می دهند. وقتی نوزادم به سن نوجوانی و جوانی رسید و با احترام به عقاید من،تصمیمی برخلاف نظر شخصی من گرفت و من در این شرایط نگویم:"این همه برات زحمت کشیدم، چه بیخوابی هایی که به خاطرت نکشیدم" و ازش توقعی نداشته باشم، آن وقت می توانم بگویم در این ماهها مادر خوبی بوده ام. اگر بعد از ازدواجش حس مالکیتم به فرزندم گل نکند! و نخواهم مدام به زندگی اش سرک بکشم و مواظب باشم نکند خدای نکرده یک قدم از من دور شود یا همسرش از من بربایدش! و بفهمم کوچولوی آن روزهای من حالا برای خودش زندگی مستقلی دارد، آن وقت می توانم سرم را بالا بگیرم و بگویم" من مادر خوبی بوده ام." این درد بزرگ خیلی از خانواده های ایرانی ست. راهش هم فقط این است که بچه داری و اصلا تمام زندگیمان به خاطر خدا باشد، اگر نیمه شب مجبوریم از خواب خوشمان بزنیم، اگر تمام روزمان با گریه ی نوزاد و تر و خشک کردنش و غذا پختن و بشور بساب! به شب می رسد، امیدمان تنها به وعده ی خدای بزرگ باشد که بهشت زیر پای مادران است و شوهرداری زن، جهاد در راه خداست. همین ما را بس است...