حنانه ی این روزها
کارهای جدیدی یادگرفته ای دردانه ی من. دو روز پیش برای اولین بار خودت از پشت به روی شکم غلت زدی. بدون اینکه نیازی به یاری من داشته باشی. می دانی،دنیای مادرانه پر از لحظات مبهم و متناقض است. مثل لحظه ی غلت زدنت که هم مرا شاد کرد هم غمگین! مثل دیروز که برای اولین بار کمی لعاب برنج خوردی و من حسودی ام شد! حسودی ام شد به لعاب برنج!!! خنده دار است می دانم. ولی برای من گریه دار است. تو داری بزرگ می شوی و روزی می رسد که خودت با دست خودت غذا خواهی خورد، خودت بدون نیاز به لالایی ها و در آغوش کشیدنهای من به خواب خواهی رفت...باید خوشحال باشم از دیدن مراحل تکامل تو. باید از این لحظات لذت ببرم. اما غمی مبهم در دلم جوانه می زند این روزها...
راستی بابا مصطفی یت رفته سر جلسه ی امتحان تخصص. به گمانم پنج دقیقه ای ست امتحان شروع شده. دل توی دلم نیست مادر. برایش دعا کن عزیزم، هر چه خیرش است خداوند برایش بنگارد...