عشق
روزی که عاشق شدم باران می بارید. پدرت از خدا می گفت و از زندگی خدایی. وقتی گفت می خواهد تا هم در دنیا و هم در بهشت در کنار هم باشیم دلم لرزید. وقتی گفت می خواهد تا رسیدن به خدا یاری گر هم باشیم عاشقش شدم. چهار سال پیش من و پدرت هم کلاسی بودیم دخترم. در دانشکده ای که خدا غریبه بود و دین به آسانی به فروش می رفت، او در چشم من گوهری ناب بود. دخترکم روزی می رسد که تو هم عاشق می شوی. من تو را به خدا سپرده ام و می دانم که در آن روز فرق بین عشق و چیزی را که به نام عشق در بازار عرضه می شود خواهی فهمید. خواهی فهمید عشقی که سرشار از بوی خدا باشد تو را می برد تا آسمانها. خواهی فهمید عشق بی خدا پوچ است، گرچه بزک کرده و رنگارنگ است. از خدا می خواهم دوست بداری به خاطر او، عشق بورزی به خاطر او، و با تمام وجودت عاشق شوی...به خاطر او
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی