این روزها
روزهای شش ماهگی ات تمام شده اند و چند روزی ست وارد ماه هفتم زندگی ات شده ای. تازه از تبریز برگشته ایم و دو سه روز دیگر عازم مشهدیم، به پابوس آقا امام رضا می رویم تا دست مهربانش را بر سرت بکشد حنانه جانم. دیروز واکسن شش ماهگی را با کمی تاخیر زدیم. مثل دفعات گذشته گریه کردی. از آن گریه هایی که جگرم را می سوزاند! فرنی و سوپی را که برایت درست می کنم خیلی دوست داری و خوب می خوری. شب ها زیاد خوب نمی خوابی. اگر در تخت خودت بخوابانمت مثل سه ماه اول باید مدام بین اتاق خودمان و اتاق شما در رفت و آمد باشم. وقتی خمیازه می کشم همیشه می خندی، راستش را بگو قیافه ام خیلی خنده دار می شود؟! وقتی آدم غریبه ای می بینی یکدفعه لبهایت را ورمیچینی و بغض می کنی. وقتی از کنارت رد می شوم دست و پا می زنی تا بغلت کنم و اگر توجه نکنم شروع به غر زدن می کنی! آن دامن گل گلی ام را خیلی دوست داری و وقتی تکانش می دهم می خندی، عسلی را خیلی دوست داری. قطره ی استامینوفن و مولتی ویتامین+آهن را که قبلا راحت می خوردی الان به سختی می خوری. اصلا دوست ندارم با زور چیزی بهت بدهم ولی ناچارم. شما ببخش! و در آخر خیلی شیرین شده ای، شیرین تر از عسل!
وزن تولدت: 3380
وزن 4 ماهگی: 5880
وزن 5 ماهگی: 6460
وزن 6 ماهگی: 7400 (هنوز نرفته ایم دکتر، در باشگاه وزنت کرده ام!)