رضا
دخترم حنانه جانم، همیشه در عظمت کار ابراهیم (ع) شک داشتم، گاهی با خودم فکر می کردم قربانی کردن فرزند در راه خدا کار دشواری ست ولی نه به این اندازه که می گویند و می شنوم... و چه خیال ابلهانه ای... من نفهمیدم و اندیشه ی کوته نظر من قد نداد تا این عظمت را درک کنم تا اینکه خدا در شب عید قربان آزمایشم کرد، آزمایشی که خود آگاه بود بر نتیجه اش ولی اراده کرد بر من آشکار کند ضعف و کوچکی ام را. و من فهمیدم تاب دیدن خراش کوچکی را بر روی صورت دردانه ام ندارم و من در برابر عظمت ابراهیم نبی سر فرود آوردم و فهمیدم تا چه اندازه در برابر اراده و مشیت خداوند ضعیف و ناتوانم. و فهمیدم رسیدن به "الهی رضا به رضاک" برای من خیلی خیلی دست نایافتنی می نماید و فهمیدم چقدر دورم از تسلیم و رضا. و فهمیدم فرستادن جگرگوشه به جبهه ی جنگ یعنی چه و فهمیدم مادر شهید که می گویند یعنی که و فهمیدم مادر کودک سرطانی یعنی چه کسی....و شاید هم هیچ کدام از اینها را نفهمیدم...نه نفهمیدم... .