شب و صبح
شب ها با این افکار به خواب می روم: یک ماه دیگر که درس و دانشگاه شروع می شود صبح ساعت هفت چه طور از خواب بیدار شوم و بروم سر کلاس و بعد کار، وقتی از شب تا صبح هر یک ساعت یکبار بیدار شده ام و دوباره خوابیده ام؟ صبح که می روم اگر حنانه بیدار شود و ببیند که تا ظهر تنهایش می گذارم چه؟ اگر گریه کند چه؟ وقتی که ظهر برگشتم خانه و برای فردا باید درس بخوانم و حنانه دلش برای مامانش خیلی تنگ شده باشد چه؟ اگر نخواهد من درس بخوانم چه؟ اگر فردا صبح استاد بپرسد سمینارت چه شد چه کنم؟! اگر بگویم دخترم دلش نخواست دیروز درس بخوانم خیلی خنده دار است؟!
صبح ها با این افکار بیدار می شوم: محمد مصطفی می گوید من خیلی قوی هستم و از پس کارها برمی آیم و نباید نگران درسها باشم و می توانم نفر اول بورد شوم! حنانه تا یک ماه دیگر خوابش خیلی بهتر می شود و من می توانم راحت تر بخوابم! حنانه صبح تا بیدار شود و متوجه شود من نیستم، ظهر شده و برگشته ام. حنانه کم کم یاد می گیرد خودش بیشتر به تنهایی بازی کند و من وقت برای درس خواندن پیدا می کنم. خدا خیلی مهربان است. حنانه خیلی شیرین و خوردنی شده. محمد مصطفی چه خوب پدری ست و چه خوب همسری. زندگی زیباست حتی وقتی هوای پایتخت خیلی آلوده است و حتی وقتی سرم به شدت درد می کند. همسرم و دخترم بهترین هدیه های خدایند. خدایا شکر