عشق کوچولو
عزیز مادر، حنانه جانم، خوب یادم هست ساعت 6 و پنج دقیقه ی صبح روزی را که پاهای کوچولویت را گذاشتی توی این دنیا و بوی بهشت را با خودت برایمان به ارمغان آوردی. 14 اسفند سال پیش، وقتی ساعت 5 صبح از خانه روانه ی بیمارستان می شدیم صدای اذان صبح در گوشمان می پیچید، من بدون حتی ذره ای نگرانی وارد بیمارستان شدم، در دلم شیرینی زیباترین دیدار زندگی ام را حس می کردم و همه ی وجودم لبریز از شادی بود، وقتی در اتاق عمل تو را نشانم دادم، وقتی اولین بار دیدمت تا ابد عاشق نگاهت شدم، اولین بار که شیره ی جانم را تقدیمت کردم تا ابد مهرت را در قلبم جای دادم و آرزوی زندگی ام را آرامش بی نهایتت قرار دادم ... خدایا نگهدار گل زندگی ام باش ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی