روزهای شیرین با تو بودن...
حنانه جان مامان، دختر کوچولوی عزیزتر از جانم، الان که برایت می نویسم پیش مامانی هستی و با اینکه فاصله ام با تو دو سه کوچه بیشتر نیست دلم پر می کشد برایت، دوست دارم از این روزهایمان برایت بنویسم، دخترم خدا را شکر می کنم که اکثر ساعات شبانه روز را کنار هم هستیم، خدا را شکر می کنم که با اینکه باید به دانشگاه بروم ولی تنها ساعات خیلی کمی را در کنارت نیستم و این را از لطف بیکران خداوند می دانم، خدا را شکر می کنم که حتی وقتی کنارت نیستم تو خوشحالی چون مامانی و بابا مصطفی اصلا نمی گذارند نبودنم را حس کنی، خدا را شکر که تو سالمی، که تو مدام در جنب و جوشی، که دوست داری همیشه دستم را بگیری و راه بروی، که موقع شنیدن اذان وقتی به کلمه ی "محمد رسول الله" می رسد به من و بابا مصطفی نگاه می کنی و منتظری تا صلوات بفرستیم، که مهر را برمی داری و می گذاری روی پیشانی ات، خوشحالم که اینقدر مهربانی، که اینقدر حنانه ای! که وقتی بابا مصطفی دهانش را باز می کند از غذایی که در دهانت گذاشته ام برمی داری و می گذاری در دهانش! عزیزکم دوست دارم بدانی در سیزده ماهگی ات 5 مروارید کوچولو داری و ششمی در شرف درآمدن است، این کلمات را یادگرفته ای: ات=آب!، ددر، دای دایی=دایی، عپووو=عمو، عسیس=عزیز، عس=عکس، ادی=دالی، آتیش، خاله را هم می گویی ولی اینکه چطور تلفظش می کنی قابل نوشتن نیست!! وقتی می گویم بشین می نشینی، می گویم بخواب سرت را می ذاری روی بالش، عاشق حمام رفتنی و می روی جلوی در حمام می ایستی و مدام می گویی "ات"! لباسهایت را برمی داری و پایت را می گیری بالا که مثلا می خواهی بپوشیشان فقط همه چیز را از پایت می پوشی حتی بلوزهایت را! عاشق خندیدنت هستم کوچولوی زیبای مادر، همیشه بخند...
راستی دلم برای این روزها تنگ شده، روزهای اول آمدنت