بدون عنوان
خدایا کمکم کن
ساعت دو و نیم شبه. دخترکم توی بغلمه. هر از چندگاهی از درد بیدار میشه و گریه میکنه. حنانه جانم از سه چهار ساعت پیش همینطور در حال گریه ست. مامان از فرط خستگی انگار بیهوش شده. خیلی دلم گرفته. احساس تنهایی میکنم. دلم میخواد بلند بلند گریه کنم. ولی...
با خودم عهد بستم صبور باشم، برخلاف زندگی گذشته ام. به خودم قول دادم دیگران را هنگام ناراحتی ام اندوهگین نسازم. خدایا دلم را وسعت ببخش
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی