ماه مبارک
حنانه جانم اولین ماه رمضان زندگی ات را تجربه می کنی عزیز دلم. مامان امسال هم مثل پارسال که توی دلش بودی نمی تواند روزه بگیرد. دلم لک زده برای ربناها...بیدار کردن های محمد مصطفی برای خوردن سحری و من که مثل بچه کوچولوها این بیدار شدنم را کش بدهم تا چند بار دیگر بیشتر صدایم کند... این روزها دلم تنگ است مادر. اولین ماه رمضان زندگی ات دارد با شتاب می گذرد. باید کاری کرد. خیلی دلم می خواهد سحرها بیدار شوم و برای محمد مصطفی سحری آماده کنم. ولی پدرت گویا امسال زیاد تمایلی به خوردن سحری ندارد. سحر هایش را با من شریک نمی شود امسال. نمی دانم ملاحظه ی خستگی هایم را می کند یا خلوتی می خواهد برای خودش و خدایش. از شما بگویم گلم. با گفتن دو جمله است که حتی اگر خیلی بی حوصله باشی هم می خندی. یکی صلوات است و دیگری" حنانه بگو مامان" . پشه ها چند روز است حسابی دردانه ی ما را اذیت کرده اند. پریشب که مهمان داشتیم پشه ی ناقلا را دیدم و یکی از خاله ها با پشه کش خدمتش رسید! دکترت گفته تا شش ماهگی چیزی غیر از شیر نخوری. اما حس مادرانه ام می گوید گاهی شیر سیرت نمی کند. بعضی وقت ها کمی لعاب برنج یا یک قاشق کوچک آب سیب می دهم بخوری. چه کنم، دل مادرانه ام تاب نمی آورد. راستی جای مروارید های خوشگلت توی دهانت دیگر کاملا سفید و برجسته شده. منتظر دیدن روی ماهشان هستم، البته به چشم یک مادر، نه به چشم یک دندانپزشک. و در آخر اینکه خیلی دوستت داریم عزیزم... اولین ماه مبارک زندگی ات مبارک...