پنج ماهگی
نمی دانی چه لذتی دارد این فرنی و حریره دادن به تو! دیگر مطمئنم گرسنه نمی مانی. تا چند روز پیش که فقط شیر می خوردی مدام نگران بودم، این هم یکی از دغدغه های مادرهاست دیگر! شب بیداری های دخترم کماکان ادامه دارد. یاد گرفته است فوت کند! به تلویزیون علاقه ی عجیبی دارد ولی به خاطر مضراتش، از تماشایش جلوگیری می کنیم. اگر می توانستم بگذارمش جلوی تلویزیون، فکر می کنم به تمام کارهایم که می رسیدم هیچ، وقت اضافه هم می آوردم!
حنانه جان، دنیای پدرانه، خیلی زیبا و در عین حال پر از نگرانی ست. این را از چشمان بابا مصطفی یت خوانده ام وقتی نگاهت میکند. وقتی برایت لالایی زمزمه می کند. وقتی نگران موهای نوزادی ات است که دارند کم کم می ریزند. وقتی سوار کردنت به ماشین، حتی با وجود بستن کمربندت، برایش دغدغه ایست. وقتی یادآوری می کند که ناخن های کوچکت را بعد از کوتاه کردن سوهان بکشم، نکند تیزی اش صورتت را بخراشد. وقتی با دیدن غلتیدنت چشمانش از خوشحالی برق می زند...
دخترم، پدرت خیلی مهربان است...خیلی