خاطرات این روزهایت
دختر نازنینم، حنانه ی مادر، یاد گرفته ای بگویی نه نه نه نه، د د د د، گاهی م م م و ب ب ب هم میگویی. فهمیده ام که دست زدن یک رفتار اکتسابی نیست چون تو بدون آموزش ما وقتی ذوق می کنی دستهای خوشگل کوچولویت را به هم میزنی و تکان میدهی. یادگرفته ای وقتی می گویم "حنانه دس دس دس"، دست بزنی. وقتی می گویم حنانه "بچه شیعه" رو بخونم؟ به سمت لپ تاپ نگاه می کنی و دستهایت را تند تند تکان میدهی و لبهایت را یک طوری می کنی که میخواهم یکجا قورتت بدهم! لالایی ات شده شعر "من بچه شیعه هستم". وقتی مامانی چادرش را سر می کند می دانی می خواهد برود "ددر" و دستهایت را به سمتش دراز می کنی تا تو را هم با خودش ببرد.
تنها یک مادر می تواند بفهمد این تجربیات چقدر شیرین اند و ثبتشان برای یک مادر چقدر لذت بخش است گرچه این جزییات برای کسی که تجربه اش نکرده چیزی جز خاطرات ملال آور نیست.
حنانه ی من، عاشقانه دوستت دارم ...