عشق کوچولوی من
با خودم فکر می کنم من فقط همین یک بار مادر شده ام و بار دومی در کار نیست، قرار می گذارم با خودم که یک روز یادم نرود من تنها مادر یک بچه ام، که یک روز یک حس بازیگوش شاد زیر گوشم قصه ی زیبای بچه ی دیگری را نخواند و من دلم قنج نرود برای بوی نوزاد چند روزه و هوس نکنم یکبار دیگر مادر بچه ای باشم که با اینکه اصلا شکل من نیست ولی چشمانش و حالت نگاهش و حالت حرف زدنش و بوی لباسهایش مرا یاد خود گم کرده ام می اندازد. من برعکس خیلی از مادرهای یک بچه ای، وقتی از زور بیخوابی چشمانم بسته می شود این فکرها را نمی کنم، وقتی به پاشنه های ترک خورده ام نگاه می کنم تصمیم نمی گیرم که دیگر اشتباه بچه دار شدن را تکرار نکنم، وقتی حنانه ام مریض می شود و هزار بار تا صبح نفسش می گیرد و از خواب می پرد به این نتیجه نمی رسم که دیگر مادر نشوم.
من وقتی قلبم پر می شود از یک عشق کوچولوی صورتی، دلم نمی خواهد مادر بچه ی دیگری باشم. وقتی دخترکم می آید دستانم را می بوسد، هر چند شاید معنای این کار را نفهمد، من دلم نمی خواهد بچه دیگری "مامان" صدایم کند، نمیدانم چرا. شاید روحم ظرفیت تحمل عشق دیگری را ندارد. شاید می ترسم، می ترسم از وابستگی به موجود کوچولویی که نمی دانم بعدها در مورد من چطور فکر خواهد کرد، وابستگی به نگاه دخترک کوچولویی که از الان می دانم همیشه در کنارم و جلوی چشمانم نخواهد ماند. من می ترسم از اینکه یک روز دلم بخواهد محکم در بغلم بفشارمش و او نباشد ...