حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

برای دخترم

هفته سی و هشت

امروز وقت دکتر داشتم. صبح با آقا مصطفی رفتیم دانشکده برای تحویل پروژه ی کامپیوتم.بعد رفتیم مطب دکتر اشرفی. دکتر معاینه لگن انجام داد و ازم پرسید که سزارین می خوام یا طبیعی. نمیدونم چرا اون لحظه نتونستم تصمیم بگیرم. با اینکه مامان چندین بار منو از زایمان طبیعی و عوارضش ترسونده! ولی نتونستم خودمو قانع کنم که اون لحظه از دکتر بخوام کوچولوی ناز منو با سزارین به دنیا بیاره. نمیدونم این حس عذاب وجدان من چرا اینقدر قویه! یه جورایی عذاب وجدان داشتم که بدون دلیل خاصی خودمو راحت کنم و نی نیمو زودتر توی همین هفته ببینم. نتیجه این شد که یک هفته بعد دوباره برم دکتر که چک کنه اگه سر نی نیم داخل لگن اومده باشه طبیعی و اگه نیومده باشه سزارین بشم...گرچه نمید...
7 اسفند 1390

بدون عنوان

امروز روز اول هفته ی ٣٧.دختر کوچولوی من بی صبرانه منتظرتیم...فردا وقت دکتر دارم...امیدوارم زمان زایمان رو مشخص کنه...دیگه انتظار سخت شده.حالت تهوع و دردهای مبهم و دل دردهای عجیب غریب به سراغم اومدن.نی نی من،منتظرتیم
25 بهمن 1390

بدون عنوان

روزهای شگفت انگیز من در حال به پایان رسیدنن، میدونم که عوضش روزهای شگفت انگیز دیگه ای شروع میشن ولی.....روزهای دو نفری من و نی نی کوچولوی توی دلم دارن تموم میشن....احساسات دوگانه و متناقضی دارم.از یک طرف دلم میخواد نی نیم توی دلم بمونه تا همیشه پیش خودم باشه...از یه طرف عجله دارم تا زودتر ببینمش.خیلی حس عجیبیه.نی نی من این روزا خیلی بیشتر از قبل حست میکنم.بعضی وقتا که دستمو جایی که حست میکنم کمی فشار میدم و تو پاسخ میدی و تکون تکون میخوری روی ابرا پرواز میکنم....خدایا دلم برای این روزا تنگ میشه... ...
25 بهمن 1390

بدون عنوان

چند روز پیش تولدم بود دختر گلم، البته چون سوم بهمن توی ایام شهادت پیامبر و امام رضا افتاده بود تولدم رو چند روز بعدش گرفتن، دستشون درد نکنه، بابا مصطفی و عمه زهرا که حسابی منو سورپریز کردن! نسرین و لیلا جون رو دعوت کرده بودن طبقه ی پنجم و به من چیزی نگفته بودن، حسابی سورپریز شدم...دختر گلم این اولین جشن تولدمه که شما توش هستی روی کیکم رو هم از طرف شما عزیزم نوشته بودن: مامان زهرا جون تولدت مبارک... مامانی و بابا احمد و خاله مریم هم از تبریز اومده بودن...بابایی یه عطر خوشبو بهم کادو داد، مامانی و بابایی یه چادر خوشگل، مامان ریحانه و بابا حمید یه جفت گوشواره، عمه زهرا هم یه کیف پول ناز...نسرین و لیلا هم چند تا تابلوی خوشگل...دست همه شون در...
11 بهمن 1390

هفته 34

دختر مامان سلام، عزیزم فردا شما وارد هفته ی35 میشی، الان که داشتم اینو مینوشتم یه لحظه شک کردم و با خودم گفتم یعنی واقعا اینقدر زود گذشت؟ دختر گلم امروز دوشنبه بود و الان شبه و بابایی داره درس میخونه،از شنبه که رفتیم دکتر و گفت قند خونم بالاست و قند بالا ممکنه برای دخترم ضرر داشته باشه خیلی ناراحت شدم و یه رژیم سخت گرفتم، همه ی مواد شیرینو از غذاهام حذف کردم. عزیزم تا حالا در زندگیم این تجربه رو نداشتم، به خاطر اینکه همیشه کوچولو موچولو بودم همه هی بهم میگفتن بخور! این اولین باره که از خوردن چیزی منع میشم...منم که عاشق شیرینی ام...چند روز پیش مامان ریحانه جون به خاطر 28 صفر و شهادت پیامبر(ص) شله زرد نذری پخته بودن، الان یه ظرف بزرگ شله ...
10 بهمن 1390

بدون عنوان

سلام عسل مامانی، دختر ناز من، قربونت برم نمیدونم چرا دو روزیه خیلی کم تر از قبل تکون میخوری. امروز یه کم نگران شدم، عزیزم مامانو نترسون، یه کم از اون ورجه وورجه های خوشگلت که بابایی هم میدید بکن دل مامان دوباره خوش بشه دختر مهربونم. هفته ی پیش مامانی و خاله مریمو دایی محمد از تبریز اومدن اینجا. مامانی بیشتر وسایل و لباسایی رو که برات خریده بودن آوردن، اتاقتو چیدیم وای که چه کیفی داد گلم...اینقدر وسایلی که مامانی برات زحمت کشیده و خریدن خوشگل و نازن که نگوووووووو. همه رو به عشق شما کوچولوی ناز انجام دادن...دست گلشون درد نکنه ...
30 دی 1390

بدون عنوان

دختر مامان فردا هفته ی 31 تموم میشه،داریم لحظه شماری میکنیم برای دیدن شما عزیزم. مامان ریحانه جون دیروز از مسافرت برگشتن،چند تا لباس ناز و خوشگل برای شما دختر گلم آوردن...دستشون درد نکنههههه عکساشو انشالا میذارم اینجا عزیزم...دیروز کمد و تخت دختر گلمم رسید،دست مامانی و بابا احمد درد نکنه...خیلی خوشگلن عزیزم...شما دختر نازمو توی تختت تصور کردم کلی کیف کردم، وقتی وسایل شما رو چیدیم توش عکساشو انشالا میذارم اینجا...بابایی الان مشغول درس خوندنه، برای بابایی و من خیلی دعا کن مامان جون،دوستت داریم ...
21 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد