حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

برای دخترم

روزهای شیرین با تو بودن...

حنانه جان مامان، دختر کوچولوی عزیزتر از جانم، الان که برایت می نویسم پیش مامانی هستی و با اینکه فاصله ام با تو دو سه کوچه بیشتر نیست دلم پر می کشد برایت، دوست دارم از این روزهایمان برایت بنویسم، دخترم خدا را شکر می کنم که اکثر ساعات شبانه روز را کنار هم هستیم، خدا را شکر می کنم که با اینکه باید به دانشگاه بروم ولی تنها ساعات خیلی کمی را در کنارت نیستم و این را از لطف بیکران خداوند می دانم، خدا را شکر می کنم که حتی وقتی کنارت نیستم تو خوشحالی چون مامانی و بابا مصطفی اصلا نمی گذارند نبودنم را حس کنی، خدا را شکر که تو سالمی، که تو مدام در جنب و جوشی، که دوست داری همیشه دستم را بگیری و راه بروی، که موقع شنیدن اذان وقتی به کلمه ی "محمد رسول الله"...
27 فروردين 1392

دوازده و نیم ماهگی فرشته ی کوچک خانه ما

حنانه جانم، این روزها مدام در حال جنب و جوشی، دیگر می توانی به تنهایی چندین قدم راه بروی، از هر چیزی میگیری و بلند می شوی و منتظر تشویق بابا مصطفی هستی، می گویی" ددر"، " ادی" و به آب هم می گویی "ات"!! اینقدر شیرین این کلمات را می گویی که دل ما را آب می کنی، موهایت را با برس شانه می زنی، گل سرهایت را می خواهی بزنی به موهایت، لالایی های شبهای شبکه پویا را خیلی دوست داری، به کشوها و کمدها علاقه ی بسیار زیادی نشان می دهی و مدام باز و بسته شان می کنی!، گاهی هم دستت را می گذاری لایشان و گریه می کنی:-( اما اشکالی ندارد گل من، برای رشد و بزرگ شدن باید سختی کشید، بزرگ هم که شدی باز هم همین طور است، قانون زندگی این است که باید سختی بکشی، تلاش کنی تا ب...
5 فروردين 1392

الی احسن الحال

شکر خدا را به خاطر همه چیز .... به خاطر با هم بودنمان .... به خاطر جمع کوچکمان .... به خاطر بودنت...حنانه جان این دومین عیدیست که با همیم .... یا علی   ...
3 فروردين 1392

چشمهایش

حنانه جانم ، نوشتنش کمی سخت است اما باید نوشت ، باید گفت و باید شنید......کاش می شد صندوقچه ای پنهانی داشت ، کاش می شد بانکی بود  و صندوق امانتی داشت تا این گوهر ناب را در آن مخفی می کردم .... معصومیت چشمهایت را در کجا پنهان کنم تا برای همیشه همینطوری خالص و زلال بماند ، دست نخورده و پاک .... خداوندا میترسم نکند این گرد و غبار شهر، آلوده کند این معصومیت را......کاش میشد تابلو زیبای بزرگی کشید و در مقابل چشمانت قرار داد تا غیر از آن را نبینی ..... کاش میشد بعضی خیابان ها را ندید .......بعضی آدم ها را ندید ..... هر چند میدانم نمیشود اما خداوندا خودت این معصومیت را حفظ کن با تمام این شرایط .... به قول حاج آقا دولابی خلوت در جلوت.... یعنی ب...
19 اسفند 1391

عشق کوچولو

عزیز مادر، حنانه جانم، خوب یادم هست ساعت 6 و پنج دقیقه ی صبح روزی را که پاهای کوچولویت را گذاشتی توی این دنیا و بوی بهشت را با خودت برایمان به ارمغان آوردی. 14 اسفند سال پیش، وقتی ساعت 5 صبح از خانه روانه ی بیمارستان می شدیم صدای اذان صبح در گوشمان می پیچید، من بدون حتی ذره ای نگرانی وارد بیمارستان شدم، در دلم شیرینی زیباترین دیدار زندگی ام را حس می کردم و همه ی وجودم لبریز از شادی بود، وقتی در اتاق عمل تو را نشانم دادم، وقتی اولین بار دیدمت تا ابد عاشق نگاهت شدم، اولین بار که شیره ی جانم را تقدیمت کردم تا ابد مهرت را در قلبم جای دادم و آرزوی زندگی ام را آرامش بی نهایتت قرار دادم ... خدایا نگهدار گل زندگی ام باش ...
14 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد