حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

برای دخترم

حنانه (1)

خیلی وقت بود می خواستم راجع به این موضوع برایت بنویسم ، از همان هایی که شاید به درد چند سال بعدت بخورد(البته طی دو اپیزود و بیشتر قسمت دومش ) ..... نام گذاری شما یک پروسه چند ماهه بود از چند ماه قبل از تولد تا حدودا یک هفته بعد از تولد که تمام اعضا خانواده ها رو مشغول خودش کرده بود تا اینکه  سپردیمش به خدا و بهترین هم شد ، خدا رو شکر . ماجرا از این قرار بود که همه تو این چند ماه اسامی خودشون رو پیشنهاد می دادن، از شکوفه باجی گرفته تا عسل دایی و طهورای باباسی و................ تا این که تقریبا یک هفته بعد از تولدت بود که مراسم "اسم انتخابون" گذاشتیم و مایی(مادر پدر) و باباسی(بابای پدر) و عپو سدی(عمو سعید) و عمه( عمه ! البته تلفظش متفاوته...
20 مهر 1392

عصمت

حنانه ی عزیز من، دختر کوچولوی نازنینم، روز دختر مبارکت باشد. دخترکم این را از مادرت همیشه به یاد داشته باش که مهم ترین گوهر وجود تو معصومیت و پاکدامنی توست، امیدوارم حضرت معصومه نگهدار عصمت و پاکی ات باشد. این روزها که دختران با ملاک خودآرایی و ظاهرشان قضاوت می شوند تو دخترک زیبایم فراموش نکن که برترین قاضی دنیا خداست و او تو را با پاکدامنی ات قضاوت می کند. خودت را به او بسپار و از دنیای پست و آلودگی های آن نهراس ... مادرت برای تو و گوهر وجودت دعا می کند، اگر قابل باشد... ...
18 شهريور 1392

بدون عنوان

ماه را توی آسمان دیده ای، دست کوچولویت را دراز کرده ای طرفش و با لحن آمرانه ای می گویی "بده"! حالا ماه از کجا پیدا کنم بدهم دستت نمی دانم پ.ن: این روزها هر چیزی برایت نقاشی کنم یا هر چیزی توی کتاب ببینی می گویی بده! چند روز پیش مجبور شدم توپ و قلب و ستاره ای را که برایت نقاشی کرده بودم  با قیچی از دفتر جدا کنم و بدهم دستت،  یعنی تا این حد! ...
4 شهريور 1392

زبان مشترک

وارد اتوبوس حمل مسافران هواپیما که می شویم همه ی صندلی ها پر هستند. خانمی تقریبا مسن بلند می شود و تعارف می کند که بنشینم. هر چه اصرار می کنم که "نه بابا! همین جوری راحتم، خودتون بفرمایید" قبول نمی کند. خانمی که در صندلی کناری نشسته، با آن ناخن های لاک زده ی قرمز رنگش لپ حنانه را نوازش می کند و برایش شکلک در می آورد! مطمئنم چشمانش دارند از پشت عینک آفتابی اش لبخند می زنند. می خواهیم سوار هواپیما شویم، دختر دبیرستانی شادانی! دستانش را جلوی بقیه می گیرد تا من و حنانه راحت تر از پله ها بالا برویم. موقع پیاده شدن از هواپیما، مهماندار با نگرانی مادرانه ای ازم می خواهد که با چادرم سر دختر کوچولو را بپوشانم که خدای نکرده سردش نشود!  وقتهایی که...
26 مرداد 1392

بی من

یادت باشد باز دوباره بدون من رفتی، هر بار که بی من رفتی با خودم گفتم دفعه ی بعد نمی گذارم بروی، دو تا پایم را می کنم توی یک کفش و نمی گذارم بروی، ولی هر بار شوق توی چشمانت را که دیدم ... باور کن، بی تو لحظه هایم آهسته می گذرند، باور کن، بی تو بغض در گلوی ثانیه هایم می شکند، باور کن، بعد پنج سال، هنوز هم یک روز بی تو برایم یک سال است، دلم برایت تنگ است ... اگر باور نداشتم که به جهاد می روی، نمی گذاشتم بروی، خودت خوب می دانی پ.ن: دلم برای  آدمهایی نمی سوزد که برای درمان دندان دردشان چشم به راه بچه های اردو جهادی هستند، دلم برای خودم بیشتر می سوزد               ...
22 مرداد 1392

خانه پدری

نمی دانی چه لذتی دارد تلپ!!! شدن در خانه ی پدری، وقتی ظهر ماه رمضان، خسته و گرسنه، از دانشگاه آمده ای و حنانه، شاد و پر انرژی ست و محمد مصطفی سر کار است. می دانی همیشه یکی در آن خانه هست که با حنانه بازی کند و تو یک دل سیر بخوابی، بدون دغدغه ی غذای حنانه یا کثیف شدن پوشکش یا زمین خوردنش
13 مرداد 1392

هنر زن بودن

هنرمند کسی ست که همیشه تعداد پوشک های باقیمانده در کشو را در ذهن داشته باشد، همیشه بداند چند پیمانه شیرخشک در ظرف موجود است، چند پیراهن اتو کشیده ی همسر گرامی در کمد قرار دارد (حتی زمانی که خودش اتویشان نکرده باشد!)، چند صفحه از کتاب تروماتولوژی دندانی را باید این هفته بخواند تا شب امتحان به علت کمبود وقت تحت فشار طاقت فرسا قرار نگیرد ( حتی اگر هیچ وقت موفق نشود این صفحات را حتی ورق بزند!)، مرتب در ذهنش مرور کند که چند روز تا واکسن یک و نیم سالگی کودکش زمان باقی ست، بداند امروز دخترش حین بازی، باطری های کنترل تلویزیون را در کدام گوشه ی خانه رها کرده است، صبح که از خواب بیدار می شود بداند ظهر چه غذایی قرار است خورده شود، بداند دختر کوچولویش م...
10 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد