حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

برای دخترم

تاب تاب عباسی

می گوید"مامان حسودی نکن" می گویم: "چشم مامان جان" می گوید"مامان بیشین" "مامان پاشو" "مامان پماد نزن" "مامان بغل" می گویم: "چشم مامان جان" این روزها که حنانه خانوم با سرعت فوق العاده ای در حال یادگرفتن کلمات و درست کردن جملات جدید است، ما هم بیشتر از قبل در حال تمرین "چشم" گفتن و اطاعت کردن از اوامر ایشان هستیم! عاشق زرشک های توی یخچال مادر است و هر روز حسابی از خودش پذیرایی می کند! به زرشک هم می گوید"شیگا". حالا کجای این دو کلمه به هم شبیه است نمی دانم شب ها هم چنان دوست دارد لالایی های شبکه پویا را تماشا کند و وقتی تمام می شود بغض می کند! عاشق کرم زدن به دست و پایش است و اگر کرم دم دستش باشد همه جا را آباد می کند! شب ها دوست دار...
25 آذر 1392

عشق کوچولوی من

با خودم فکر می کنم من فقط همین یک بار مادر شده ام و بار دومی در کار نیست، قرار می گذارم با خودم که یک روز یادم نرود من تنها مادر یک بچه ام، که یک روز یک حس بازیگوش شاد زیر گوشم قصه ی زیبای بچه ی دیگری را نخواند و من دلم قنج نرود برای بوی نوزاد چند روزه و هوس نکنم یکبار دیگر مادر بچه ای باشم که با اینکه اصلا شکل من نیست ولی چشمانش و حالت نگاهش و حالت حرف زدنش و بوی لباسهایش مرا یاد خود گم کرده ام می اندازد. من برعکس خیلی از مادرهای یک بچه ای، وقتی از زور بیخوابی چشمانم بسته می شود این فکرها را نمی کنم، وقتی به پاشنه های ترک خورده ام نگاه می کنم تصمیم نمی گیرم که دیگر اشتباه بچه دار شدن را تکرار نکنم، وقتی حنانه ام مریض می شود و هزار بار تا صب...
12 آذر 1392

مامان، بغل!

وای نمی دانی چه کیفی داد! داشتم کیسه ی پر شده ی جاروبرقی را خالی می کردم که آمدی سراغم. صورتت را چسباندی به صورتم، ماچم کردی و رفتی آن طرف تر ایستادی، بعد دوباره آمدی و دوباره صورتت را چسباندی به صورتم و گفتی "مامان، بغل" و بغلم کردی :-)
7 آذر 1392

امتحان

مدتی ست اگر وقت کنم و سری به فضای مجازی بزنم حتما می روم سراغ وبلاگهای مادرانی که کودکان بیمار دارند، آنهایی که بچه ی CP دارند، می خوانم و زجر می کشم و اشک می ریزم و باز هم می خوانم، بعد افسرده می شوم و در لاک خودم فرو می روم و محمد مصطفی که از سر کار می آید فکر می کند از دست او آزرده ام. نمی دانم این خودآزاری های من تا کجا ادامه خواهد داشت. بعد فکر میکنم چقدر مادران این بچه ها قوی هستند، شاید هم قوی نباشند ولی مگر کار دیگری ازشان برمی آید؟ بعد از خودم بدم می آید، بچه ای دارم که خدا را صد هزار مرتبه شکر سالم است و زندگی آرامی دارم. من کجای دنیا ایستاده ام؟ آن آدمها امتحانشان معلوم است و دارند امتحانشان را چه خوب و چه بد پس می دهند. من هم حتم...
3 آذر 1392

دلم روضه می خواهد

محرم آمده، می دانی دلم چه می خواهد؟ دلم می خواهد همه ی این فکرهایی که در سرم می چرخند را یکدفعه بریزم بیرون، بعد یک صبح تا شب بروم بنشینم در مجلس حاج آقا قاسمیان، بعد یک دل سیر گریه کنم، برای خودم، بعد حاج آقا روضه ی شیرخواره ی کربلا را بخواند و من هق هقم برود برسد به آسمان، حنانه را محکم در بغلم بگیرم و قلبم هی تند تند بزند، بعد من همسر خوبی بشوم و مادر خوبی بشوم و دختر خوبی بشوم و آدم خوبی بشوم...مثل آن روزها که محمد مصطفی مرا می برد مجلس حاج آقا و بعد که بیرون می آمدیم من حس می کردم که خیلی آدم بهتری شده ام ... دلم تنگ است    
16 آبان 1392

شوهر!

تازه فهمیدم دختر شوهر دادن عجب کار سختیه! واقعا دلم به خودم و مامانای دختر دار می سوزه! حنانه جونی از الان گفته باشما، من دختر شوهر بده نیستم! بعدا نگی نگفتم ...
1 آبان 1392

دخترکم سلام

سلام عزیز دل مامان، حنانه ی من، تو داری بزرگ و بزرگتر می شوی، من قلبم هر روز از عشق تو لبریزتر. این روزها که روزهای نوزده ماهگی ات را می گذرانی، شیرین تر از همیشه شده ای عزیزکم. من را اغلب اوقات "مامان سهسی" صدا می زنی و بابا را "بابا میصته"! جدیدا شروع به ترکیب کردن کلمات کرده ای مثلا سهسی را از آخر "مامان سهسی" بر میداری و می چسبانی به کلمات دیگر. مثلا با خودت تمرین می کنی: "مادر سهسی" "باجی سهسی" و ...! نا گفته نماند که به "بابا جون" می گویی "باجی" ! سوره ی توحید را که می خوانم آخر هر آیه را خودت می گویی دخترک نازم! فقط به جای "صمد" می گویی"سبد"! خدا همان را هم از تو قبول می کند عزیزکم. خیلی خوشحالم که تو سالمی، که تو خندانی. ولی غمگینم...
1 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد