امتحانم تموم شد و من دوباره شدم یه مامان با حوصله و مهربونو و نازنین و یه همسر کدبانو و خوش اخلاق!!!! (تعریف از خود نباشد البته!). حنانه خانوم در این دو هفته ای که سخت مشغول کسب علم بودم!، حسابی بهم کمک کرد. چه جوری؟ با روحیه دادن به من دیگه! مثلا در این دو هفته ای که بیشتر پیش بقیه بود تا من، مادربزرگش را "مامان" صدا می زد. منم که حسود... حسابی بهم برمیخورد ولی کاری نمی تونستم بکنم و فقط حرص می خوردم، تا اینکه در یک اقدام انتحاری!، کلمه ی "مادر" رو جایگزین کلمه ی "مامانی" کردم و به مادر گفتم چون اسمامون شبیه هم دیگه ست، بچه م قاطی میکنه نمیدونه کدوممون مامانه و کدوممون مامانی. خلاصه اینطوری شد که من دوباره به موقعیت مامان بودن خودم برگشتم و...