حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

برای دخترم

قدر

حنانه ی عزیزم، شب قدر امسال قرآن به سر گرفتی، من و بابا مصطفی برایت دعا کردیم، نمی دانم تو هم برای ما دعا کردی یا نه؟ ...
10 مرداد 1392

قند

خبر بارداری مجدد یکی از دوستان را شنیدم. محمد مصطفی می گوید: چیه؟ حسودیت شد؟ می گویم: نخیرم، حسودی واسه چی؟ من همین یدونه بسمه. توی دلم ولی یک چیزی آب شد، مثل قند! و نشان داد که مادر بودن حرف حساب سرش نمی شود! و مادری کردن شیرین شیرین است مثل عسل، با همه ی مشقتهایش. (همین طور نشان داد که من پس از یک سال و اندی بدخوابی و بیخوابی، باز هم آدم بشو نیستم!!)
26 تير 1392

گوگا!

"گوگا" در فرهنگ لغات حنانه جان یعنی تخم مرغ. "نیست" و "هست" اولین افعال و اولین لغات انتزاعی هستند که یادگرفته ای. به باطری و باز کردن هر چیزی علاقه ی زیادی داری. به باز می گویی"بیز"، به موش می گویی"میش"، به ماست می گویی"میس"، به مادر می گویی"میدر"!!!! دندان D سمت راست پایینت نوکش زده بیرون، این دندانت اولین دندانی ست که توالی رویش را رعایت نکرده است! حالا صاحب 9 مروارید کوچولو هستی. دایی محمد "آتیش" را یادت داده و تا کبریت می بینی، می خواهی روشنش کنیم. از دست این دایی شیطون! فوت کردن را یاد گرفته ای، البته بیشتر صدایش را در می آوری. اگر غذایی که می گذارم دهانت کمی گرم تر از حد معمول باشد فوری می گویی" جیزه" و اگر چیزی مثل یخ باشد می گ...
23 تير 1392

درد و دل

دخترم فدایت بشوم وقتی ماما ماما می گویی. صبحها که از خواب بلند می شوی دوست داری سرت را بگذاری توی بغلم و من آرام نوازشت کنم. نمی دانی چه لذتی دارد وقتی هنوز چشمانت را باز نکرده ای و صدایم می زنی. فرشته ی کوچکم، چقدر تو معصومی، هر حرف و هر عملت از روی فطرت ناب و دست نخورده است. من باید قدر معصومیت چشمانت را بدانم. چشم و زبان و گوش من باید در کنار تو همیشه روزه باشند. می دانم چقدر اشتباهات زندگی ام فراوان اند. روح من سخت محتاج تطهیر است. ماه خدا آمده است. خدایا مرا بپذیر. این بار جور دیگری آمده ام. من به آغوشت پناه آورده ام. این بار تکیه ام به هیچ دیواری نیست. این بار سرم بر شانه های کسی نیست. این بار تنهای تنهای، بدون هیچ تکیه گاهی به درگاه...
23 تير 1392

تلخ

خیلی تلخ است که مدتها فکر کنی کسی هستی، بعد در یک آن بفهمی هیچ نیستی، خیلی تلخ است باور کن
22 تير 1392

گل پر مامان از چهارده ماهگی تا شانزده ماهگی

این حنانه ی آروم و ساکت منه!، فقط نمیدونم چرا تا در یخچال باز میشه میدوه میره توش! حنانه جون و باباش هر دو طرفدار پر و پا قرص پیک نیک رفتنن، البته مامانشم بدش نمیادا! حنانه در پارک آب و آتش، بعد از آخرین ملاقات با بابا علی مهربون در بیمارستان، خدا بیامرزدش... دوستای عزیزم لطفا برای شادی روحش یه صلوات هدیه کنید... بابا علی، بابابزرگ بابا مصطفی بودن     ...
18 تير 1392

یه مامان حسود

امتحانم تموم شد و من دوباره شدم یه مامان با حوصله و مهربونو و نازنین و یه همسر کدبانو و خوش اخلاق!!!! (تعریف از خود نباشد البته!). حنانه خانوم در این دو هفته ای که سخت مشغول کسب علم بودم!، حسابی بهم کمک کرد. چه جوری؟ با روحیه دادن به من دیگه! مثلا در این دو هفته ای که بیشتر پیش بقیه بود تا من، مادربزرگش را "مامان" صدا می زد. منم که حسود... حسابی بهم برمیخورد ولی کاری نمی تونستم بکنم و فقط حرص می خوردم، تا اینکه در یک اقدام انتحاری!، کلمه ی "مادر" رو جایگزین کلمه ی "مامانی" کردم و به مادر گفتم چون اسمامون شبیه هم دیگه ست، بچه م قاطی میکنه نمیدونه کدوممون مامانه و کدوممون مامانی. خلاصه اینطوری شد که من دوباره به موقعیت مامان بودن خودم برگشتم و...
18 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد