حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

برای دخترم

بدون عنوان

همه ی مادرها یک جورهایی طعم سختی دوران نوزادی فرزندشان را می چشند، یکی کمتر و یکی بیشتر. یکی درگیر کولیک نوزادی می شود، مثل من. یکی نوزادش بدخواب است، یکی دیگر هم از وزن نگرفتن کودکش می نالد! همسرم می گوید آفرین به شما که اینقدر مامان خوبی هستی! فکر می کنم در شرایط نوزادی یک کودک مگر می شود مادر بدی بود؟! همه ی مادرها پوشک نوزادشان را عوض می کنند، وقتی گریه می کند در آغوشش می گیرند، آروغ نوزادشان را می گیرند، وقتی نیمه شب گریه می کند، حتی اگر دلشان هم اصلا برای نوزادشان نسوزد، باز هم به دادش می رسند، شاید چون تا نوزادشان را آرام نکرده اند از باقی خواب خبری نیست! پس همه ی این کارها را اگر نگوییم همه، قریب به اتفاق مادرها انجام می دهند. وقتی ن...
17 تير 1391

مادر دندانپزشک یا دندانپزشک مادر؟!

دلش می سوزد برایم که مدرک دندانپزشکی ام را قاب کرده ام زده ام به دیوار! و نشسته ام خانه بچه داری می کنم! همه ی اینها را از لحن صحبتهایش می خوانم. با خودم فکر می کنم من یک دندانپزشک مادرم یا یک مادر دندانپزشک؟ شب بیداری های ایام امتحانات و سر و کله زدن با بیماران و عرق ریختن برای پیدا کردن کانال چهارم دندان مولر دیستال اکسس فک پایین! از ذهنم می گذرد. فکر می کنم چه کشیدیم ما در این دانشکده!...به دخترم نگاه می کنم، خودم را در چهره اش، در چشمانش می یابم.چیزی از درونم فریاد می زند: من انتخابم را کرده ام. من یک مادر دندانپزشکم...این قالب با روح و فطرت من سازگارتر است...
16 تير 1391

بدون عنوان

عید بزرگیست دخترم، عیدت مبارک...راستی یادت نرود عیدی ات را بگیری. می شود عیدانه ی مرا هم تو بگیری مادر؟ آخر خود ناتوانم از طلبش. می پرسی چرا؟ نپرس مادر، نپرس...   ...
15 تير 1391

بدون عنوان

مادرم مثل هر روز زنگ زده تا از حال و احوالمان خبری بگیرد. من اما فکر می کنم حتما اتفاقی افتاده که دوباره تماس گرفته. یکدفعه یادم می آید که دیروز هم همین فکر را کرده بودم! احساس می کنم مرز بین روزهایم برداشته شده و روزهایم یک جورهایی با هم مخلوط شده اند! از دنیای آدم بزرگها خیلی دو شده ام. این روزها اگر انواع روش های آروغ گرفتن را ازم بپرسند بیشتر بلدم تا انواع حفره های تراش آمالگام را! روزهای من پر شده از بازی با فیلی و فلفلی، عسلی خانوم، مامان اردکی و نی نی اردکیهاش! عروسکهایت را می گویم دخترم... بی خیال دنیای آدم بزرگها، دنیای پاک کودکانه ات را عشق است دوست کوچولوی من!
13 تير 1391

بدون عنوان

از وقتی به دنیا آمدی همیشه می ترسیدم محکم بغلت کنم یا صورتت را از آن ماچ های آبدار! بکنم، نکند نفست بگیرد یا خدای نکرده دست و پای عروسکی ات در برود! امروز اما همه ی این کارها را یک جا انجام دادم! دو تایی از ته دل، با صدای بلند خندیدیم...این روزها عجیب دوست داری نوازشت کنم، دست به موهای مشکی ات می کشم و تو به خواب می روی... راستی مادر، وقتی بزرگ شدی اجازه می دهی هر وقت دلم خواست محکم در آغوش بگیرمت و نوازشت کنم؟ قول می دهی؟
11 تير 1391

بدون عنوان

گفتم: در هیاهوی کدام خیابان خاکستری گمت کرده ام و در پیچ کدام جاده ی بن بست گمم کرده ای نمی دانم. عشق من در لابلای برگ های آن کتابها مدفون شده. گفتی: بگرد، پیدایش خواهی کرد. گفتم: رمقی ندارم، دستهایم ناتوانند، هرچه می جویم روزنه ای نمی یابم. گفتی: دیگر تو را نمی شناسم. تو کیستی؟ گفتم: من عروس رویاهای توام، آن تور سفید و آن تاج نقره فام را به خاطر می آوری؟ گفتی: راستی حال دلت چطور است؟ گفتم: دلم عجیب تشنه است، تشنه ی دیدارت. قطره ای آب می نوشانی ام؟...
1 تير 1391

بدون عنوان

خوابیده ای، به گمانم خواب بهشت را میبینی، کنارت روی زمین دراز میکشم، سیر نگاهت میکنم،  آنقدر آرام خوابیده ای که دلم می خواهد خودم را در آغوشت جای دهم، دلتنگم، با انگشتان کوچکت اشکهای روی گونه ام را پاک میکنم و با دستانت موهایم را نوازش میکنم، راستی می شود این یک شب را تو برایم مادری کنی؟!... ...
31 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد