حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

برای دخترم

عشق

روزی که عاشق شدم باران می بارید. پدرت از خدا می گفت و از زندگی خدایی. وقتی گفت می خواهد تا هم در دنیا و هم در بهشت در کنار هم باشیم دلم لرزید. وقتی گفت می خواهد تا رسیدن به خدا یاری گر هم باشیم عاشقش شدم. چهار سال پیش من و پدرت هم کلاسی بودیم دخترم. در دانشکده ای که خدا غریبه بود و دین به آسانی به فروش می رفت، او در چشم من گوهری ناب بود. دخترکم روزی می رسد که تو هم عاشق می شوی. من تو را به خدا سپرده ام و می دانم که در آن روز فرق بین عشق و چیزی را که به نام عشق در بازار عرضه می شود خواهی فهمید. خواهی فهمید عشقی که سرشار از بوی خدا باشد تو را می برد تا آسمانها. خواهی فهمید عشق بی خدا پوچ است، گرچه بزک کرده و رنگارنگ است. از خدا می خواهم دوست ب...
3 شهريور 1391

مهمانی

روسری سیلک جای خودش را داده به روسری نخی. لکه های شیر خشک شده روی چادر مشکی همیشه تمیزت عجیب توی چشم است. سعی می کنی هم زمان که کوچولویت را روی یک دستت خوابانده ای، تا هنوز بیدار نشده قاشق های غذا را تند و تند توی دهانت بچپانی! در این بین نگاهی می اندازی به صورتش و می بینی چشمانش باز باز است! باید خودت را برای مبارزه ای جدید آماده کنی! کم کم کوچولویت شروع می کند به آواز خواندن. بلندش می کنی و می نشانی اش روی پاهایت. ناگهان با یک حرکت غافلگیرانه دست می کند توی بشقاب سالادت و این بار لکه های سس و گوجه است که می نشیند روی مانتوی رنگ روشنت. تند تند دستهای کوچولوی آغشته به سالادش را پاک می کنی. این بار نوبت لیوانت است که نقش بر زمین شود. از اینکه...
28 مرداد 1391

زلزله

شب خواب زلزله دیدم. سنگ ها از دیوارها کنده می شدند و بر سر آدمها می ریختند. عصر اما خواب نبودم. زلزله آمد. تنها کسی که در زلزله می خندید حنانه بود. رها و آرام. ما اما هر کدام وابسته ی چیزی بودم به رنگ دنیا. هنوز هم پس لرزه ها می آیند و می روند و من هنوز با هر تکانی دلم هری پایین می ریزد ... حنانه آرام خوابیده است... خدایا پناه می برم به تو. پناه می برم به تو. پناه می برم به تو. کشته گان این حادثه را بیامرز. به بازماندگانشان صبر عطا کن. شب 23 ماه رمضان. شب قدر
22 مرداد 1391

پنج ماهگی

نمی دانی چه لذتی دارد این فرنی و حریره دادن به تو! دیگر مطمئنم گرسنه نمی مانی. تا چند روز پیش که فقط شیر می خوردی مدام نگران بودم، این هم یکی از دغدغه های مادرهاست دیگر! شب بیداری های دخترم کماکان ادامه دارد. یاد گرفته است فوت کند! به تلویزیون علاقه ی عجیبی دارد ولی به خاطر مضراتش، از تماشایش جلوگیری می کنیم. اگر می توانستم بگذارمش جلوی تلویزیون، فکر می کنم به تمام کارهایم که می رسیدم هیچ، وقت اضافه هم می آوردم! حنانه جان، دنیای پدرانه، خیلی زیبا و در عین حال پر از نگرانی ست. این را از چشمان بابا مصطفی یت خوانده ام وقتی نگاهت میکند. وقتی برایت لالایی زمزمه می کند. وقتی نگران موهای نوزادی ات است که دارند کم کم می ریزند. وقتی سوار کردنت به م...
19 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد