حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

برای دخترم

بابا

تنها خدا می داند چه می کشیده اند همسران رزمندگان وقتی روزهای متوالی از پی هم می آمدند و می رفتند و خبری از همسرانشان نداشتند و چه لحظاتی بر آنها می گذشت وقتی به جای همسرشان خبر شهادتش را می آوردند و چه روزهایی وقتی برای کودکانشان هم مادر می شدند هم پدر و چه ثانیه هایی وقتی کودکشان بهانه ی بابا را می گرفت ولی بابا نبود...
11 آذر 1391

خاطرات این روزهایت

دختر نازنینم، حنانه ی مادر، یاد گرفته ای بگویی نه نه نه نه، د د د د، گاهی م م م و ب ب ب هم میگویی. فهمیده ام که دست زدن یک رفتار اکتسابی نیست چون تو بدون آموزش ما وقتی ذوق می کنی دستهای خوشگل کوچولویت را به هم میزنی و تکان میدهی. یادگرفته ای وقتی می گویم "حنانه دس دس دس"، دست بزنی. وقتی می گویم حنانه "بچه شیعه" رو بخونم؟ به سمت لپ تاپ نگاه می کنی و دستهایت را تند تند تکان میدهی و لبهایت را یک طوری می کنی که میخواهم یکجا قورتت بدهم! لالایی ات شده شعر "من بچه شیعه هستم". وقتی مامانی چادرش را سر می کند می دانی می خواهد برود "ددر" و دستهایت را به سمتش دراز می کنی تا تو را هم با خودش ببرد. تنها یک مادر می تواند بفهمد این تجربیات ...
11 آذر 1391

راز

از وقتی بچه دار شده ام همه ی مادرها در نظرم تقدس پیدا کرده اند. وقتی مادری را می بینم اصلا نمی توانم در موردش قضاوت بدی داشته باشم، نمی توانم تصور کنم مادری انسان بدی باشد. عشق به دخترم را پرتویی از عشق بیکران خدا می دانم و احساس می کنم خداوند با دادن فرزند به مادر فرصت طلایی به او می دهد برای رشد و تعالی. در همین شب بیداری ها و زحمات بزرگ کردنش راز ی نهفته است که ما ساده از کنارش می گذریم. همین سختی ها گامی بزرگ در مسیر بزرگ شدن و وسعت یافتن روح مادر است. پس بی خوابی ها را با جان و دل بپذیریم و نه تنها بابت زحماتی که متحمل می شویم نباید ناشکری کنیم بلکه باید آنها را هدیه ای از سوی خداوند مهربان بدانیم و بابتش شکر گذار...
8 آذر 1391

قطراتی که آسمان هیچگاه پس نداد.........

کلاس درس زیبایی است این روضه ی  حضرت علی اصغر، امیدوارم همسر و فرزندم استفاده کافی ببرند ، انشالله این جلسات سبب امادگی باشد برای روز امتحان ، امتحانی که در آن روز فرزند باید مانند علی اصغرِ (ع) باشد... مادر مانند رباب و پدر مانند ...... اربابمان حسین (ع)...  سخت است اما ....... راستی ماجرایی دارد آن قطرات خون علی اصغر(ع) که آسمان به امانت گرفت ... قدر این خون را انگار آسمان خوب میدانست ....
3 آذر 1391

حضرت قاسم (ع)

نمی دانم در این بزرگوار چه رازی نهفته است ، پارسال هم مرا درگیر خودش کرده بود و امسال هم ،در این هیاهو دستم را گرفت ... نمی دانم شاید میداند که چقدر پدرشان را دوست دارم ،که حتی محرم و بیرق حسین (ع) هم مرا یاد حسن(ع) می اندازد...ولی در این عزا و مراسم ها از چیز دیگری ناراحتم ، نکند سینه زنی الانمان مثل امضائ نامه کوفیان باشد ، نکند تنها بهره ی ما از این مراسم فقط همان سینه زنیش باشد و از اصل ماجرا غافل شویم ، نکند حواسمان نباشد که در کربلای امروز کجاییم ، در برابر امام زمانمان کجاییم ، در برابر رهبرمان ........... کوفیان از ما هم آنقدر دور نیستند که فکر می کنیم ... خودم را با سلیمان صرد خزایی و یزید بن انس و باقی بزرگانشان مقایسه نمی...
1 آذر 1391

محرم آمد...

محرم سال پیش در دلم جا داشتی، یادت هست دخترم؟ یادت هست با هم اشک ریختبم و با هم دعا کردیم؟ دلم می خواست مهر حسین(ع) با گوشت و خونت در هم بیامیزد، وقتی نام زیبایش را صدا زدم خواستم تا آغوش محبتش را برایت بگشاید و دست بخشنده اش را بر سرت بکشد. امسال شب اول محرم تو در آغوشم بودی، خانمی که از کنارمان رد می شد گفت اشک چشمانت را بر صورت دخترکت بریز و من صورت زیبایت را آغشته کردم به اشکی از جنسی دیگر. امسال، محرم، سوز دیگری دارد، روضه ی رباب و طفل شیرخواره اش ...
28 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد