حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

برای دخترم

سوال و جواب

حنانه جان ، در کودکی به خودم می گفتم که آیا می توانم امروز گناه نکنم ؟؟ بعد جواب می دادم این که کاری ندارد ، امروز کار بد نمی کنم...... امروز از خودم می پرسم ، آیا می شود امروز گناه نکنم ؟؟؟؟ و جواب : ................. پ ن :اما دوست دارم وقتی شما به این سن می رسی بگویی : این که کاری ندارد ، امروز خلاف رضای خدایم کاری نمی کنم....
14 بهمن 1391

یار نه بار

خدا رو شکر حرم به نسبت خلوت بود و می شد کمی جلوی ضریح ایستاد و یک دل سیر با آقا بود، صحبت کرد ، دعا کرد .... خلاصه صفا کرد ..... موقع دعا مثل همیشه یکی از خواسته ها سرباز امام بودن، بود، اما ..... از خودم خجالت کشیدم ..... به قول حاج اقا قاسمیان،" امام یاری مثل مالک می خواهد ، که در موردش گفتند مالک و ما مالک... چی بودی مالک .... اگر کوه بودی ، کوه با صلابتی بودی و ......" و من چطور ؟؟؟؟؟ ...... اما مثل همیشه هر خوفی همراه با رجاء بود... امید اینکه شاید بتوانم حداقل فرزندانی داشته باشیم که یار و واقعا یار امام باشند ، کسی باشند که باری از دوش امامشان بردارند خلاصه کسی باشند که امام به آن افتخار کنند ......  انشاالله..... به یاد خیلی از ...
10 بهمن 1391

مشهد یار

دخترم امسال زیباترین جشن تولدم را تجربه کردم و زیباترین هدیه ی تولدم را گرفتم. روز تولدم در مشهد بودیم و شما دختر زیبایم برای دومین بار به پابوس امام رئوف رفتی. خیلی مزه داد جشن تولد کوچک سه نفریمان در جوار امام رضای مهربان. ...
6 بهمن 1391

ده و نیم ماهگی دخترکم

این حالت نشستنت را فکر کنم از من یاد گرفته ای. ناز کردن را بلدی و خیلی کیف می دهد وقتی صورتم را با دست کوچولویت ناز می کنی! لی لی حوضک را هم بلدی و با انگشت کوچولویت کف دستم را قلقلک می دهی! دیگر قید چهار دست و پا رفتن را زده ای و داری تمرین ایستادن و راه رفتن می کنی، هر روز چیزهای بیشتری یاد می گیری و داناتر می شوی ... خداروشکر ...
6 بهمن 1391

ماه یازدهم

دختر کوشولو یاد گرفته اعتراض کنه، قبلا اگر کاری برخلاف خواسته اش انجام می دادم اعتراض نمیکرد و سرش رو با چیز دیگه ای گرم میکرد ولی الان وقتی میخواد ویترین کمدشو نگاه کنه و ذوق کنه اگه از کمد دورش کنم چنان اعتراضی میکنه که نگو! فندق مامان میگه: نده، نده، نده.... . دختر کوشولو خیلییی اذان رو دوست داره و از اول تا آخرشو با دقت گوش میده و گاهی وسط اذان از ذوق دست میزنه!! دلش میخواد وایسه و مدام از من بینوا آویزون میشه تا بلند شه! با روروئکش میاد توی آشپزخونه و کشو ها رو باز میکنه. در یخچالو که باز می کنم با دیدن خوراکی ها کلی ذوق میکنه! ای شکمو... با تاتی رو که عموش براش خریده راه میره.     ...
29 دی 1391

شب و صبح

شب ها با این افکار به خواب می روم: یک ماه دیگر که درس و دانشگاه شروع می شود صبح ساعت هفت چه طور از خواب بیدار شوم و بروم سر کلاس و بعد کار، وقتی از شب تا صبح هر یک ساعت یکبار بیدار شده ام و دوباره خوابیده ام؟ صبح که می روم اگر حنانه بیدار شود و ببیند که تا ظهر تنهایش می گذارم چه؟ اگر گریه کند چه؟ وقتی که ظهر برگشتم خانه و برای فردا باید درس بخوانم و حنانه دلش برای مامانش خیلی تنگ شده باشد چه؟ اگر نخواهد من درس بخوانم چه؟ اگر فردا صبح استاد بپرسد سمینارت چه شد چه کنم؟! اگر بگویم دخترم دلش نخواست دیروز درس بخوانم خیلی خنده دار است؟! صبح ها با این افکار بیدار می شوم: محمد مصطفی می گوید من خیلی قوی هستم و از پس کارها برمی آیم و نباید نگران...
24 دی 1391

زیباترین آرزو

دوست دارم اینگونه مادری کنم برایت... سخت است می دانم، ولی شدنی ست، اگر خدا بخواهد... ا ی ثمر باغ دل و نور عین                                   جان تو صد بار فدای حسین گر چه شب و روز دعایت کنم                                   پرورمت تا که فدایت کنم ...
17 دی 1391

عهد

حنانه ام، دختر کوچولوی معصوم من، گاهی که شب ها بعد از ده بار بیدار شدن، برای بار یازدهم با صدایت از خواب می پرم و بلند می شوم، "استغفرا..." ی می گویم یا در اوج خستگی کلماتی بر زبان می آورم که خیلی در ذهنم نمی ماند، مثل: "حنانه مامان بخواب دیگه" یا "چرا نمی خوابی آخه؟" دختر زیبایم، این بخش از مادری مرا از دفتر کودکیهای معصومانه ات خط بزن و پاک کن، کاستی های مادری من را نادیده بگیر گل من. من سعی خود را می کنم که روح زیبای تو را با زشتی های خود آلوده نسازم. امروز با خود عهد می بندم هیچ گاه خستگی هایم بهانه ای نشود برای حتی لحظه ای آزردن روح پاکت، و عهد می بندم نگذارم فشار خستگی و ناتوانی و بی خوابی، بر من غلبه کند... خدایا می دانم کمکم خواهی ...
17 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد