حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

برای دخترم

امید

اولین شب قدر زندگی ات را تجربه کردی حنانه جانم، سال پیش هم شبهای قدر را رفتیم مسجد دانشگاه. یادت هست؟ سال پیش مدام نگران بودم نکند شلوغی و جمعیت زیاد باعث شود آسیبی به تو وارد شود. امسال که در بغلم بودی هم نگران بودم  نکند صدای جمعیت خواب آرامت را آشفته کند. ولی تو آرام خوابیدی در آغوشم. امسال تنها نبودم، تو در آغوشم بودی و من امیدوار بودم به آمرزش، امیدوارتر از تمام عمرم. آخر می دانستم شب قدر که فرا می رسد، خدا از بین تمام بنده هایش، به مادرها یک جور دیگری نگاه می کند... آخر گفته اند شب قدر یعنی فاطمه(س)، و فاطمه(س) مادر بود...
19 مرداد 1391

شب بیداری

چند شبی است که بی خواب شده ای مادر. مثل آن دو ماه اول زندگی ات. البته خدا عمرت دهد وسطهایش چرتهای چند دقیقه ای هم می زنی تا من و بابا مصطفی هم کمی چشمهای از خستگی سرخ شده مان را روی هم بگذاریم! تفاوتش با یکی دو ماه اول زندگی ات این است که آن شبها از درد کولیک نمی خوابیدی و گریه می کردی ولی الان می خواهی بازی کنی و بخندی و غلت و البته کمی غر بزنی! خدا را شکر به خاطر همین شب بیداری ها، خدا را شکر به خاطر گریه های نیمه شبهایت، خدا را شکر به خاطر شیر خوردن های مداومت، خدا را شکر به خاطر اینکه سالمی و پوشکهایت کثیف می شوند و باید عوضشان کنیم، خدا را شکر به خاطر دستها و زانوهایم که درد می کنند از در آغوش کشیدنت،خدا را شکر به خاطر ترکهای روی پاهایم...
13 مرداد 1391

ماه مبارک

حنانه جانم اولین ماه رمضان زندگی ات را تجربه می کنی عزیز دلم. مامان امسال هم مثل پارسال که توی دلش بودی نمی تواند روزه بگیرد. دلم لک زده برای ربناها...بیدار کردن های محمد مصطفی برای خوردن سحری و من که مثل بچه کوچولوها این بیدار شدنم را کش بدهم تا چند بار دیگر بیشتر صدایم کند... این روزها دلم تنگ است مادر. اولین ماه رمضان زندگی ات دارد با شتاب می گذرد. باید کاری کرد. خیلی دلم می خواهد سحرها بیدار شوم و برای محمد مصطفی سحری آماده کنم. ولی پدرت گویا امسال زیاد تمایلی به خوردن سحری ندارد. سحر هایش را با من شریک نمی شود امسال. نمی دانم ملاحظه ی خستگی هایم را می کند یا خلوتی می خواهد برای خودش و خدایش. از شما بگویم گلم. با گفتن دو جمله است که حتی ...
6 مرداد 1391

حنانه ی این روزها

کارهای جدیدی یادگرفته ای دردانه ی من. دو روز پیش برای اولین بار خودت از پشت به روی شکم غلت زدی. بدون اینکه نیازی به یاری من داشته باشی. می دانی،دنیای مادرانه پر از لحظات مبهم و متناقض است. مثل لحظه ی غلت زدنت که هم مرا شاد کرد هم غمگین! مثل دیروز که برای اولین بار کمی لعاب برنج خوردی و من حسودی ام شد! حسودی ام شد به لعاب برنج!!! خنده دار است می دانم. ولی برای من گریه دار است. تو داری بزرگ می شوی و روزی می رسد که خودت با دست خودت غذا خواهی خورد، خودت بدون نیاز به لالایی ها و در آغوش کشیدنهای من به خواب خواهی رفت...باید خوشحال باشم از دیدن مراحل تکامل تو. باید از این لحظات لذت ببرم. اما غمی مبهم در دلم جوانه می زند این روزها... راس...
29 تير 1391

مرا هم مهمان خواب آرامت کن مادر

دل نگرانم مادر. خیلی سخت است مادری کردن برای تو. میترسم. من از این دقیقه ها و ثانیه های پرشتاب می ترسم. می ترسم جا بمانم و گم شوم در غبار زمان. مادر جان آن طور با دقت نگاه نکن به چشمانم. عمق جانم را نخوان با نگاه زیبایت. من آلوده ی دنیایم عزیز مادر. تو اما در وجودت نور موج می زند، اشکهایت زلال باران است. نگاهت را گره نزن با نگاهم. تو باید پاک بمانی مادر. در توبه برایم باز است می دانم. خدایمان خیلی مهربان است... دعایم کن ...
22 تير 1391

خدایا شکر

از دیروز که حنانه جان را برده ام بیمارستان بهمن برای چکاپ 4 ماهگی، حالم خیلی بد است. چرا؟ چون وزن دخترم پنج کیلو و هشتصد و هشتاد گرم! است، چون انتظار داشتم حداقل 6 کیلو شده باشد. هر چه اصرار کردم خانوم دکتر اجازه ی شروع غذای کمکی را برای دخترم نداد که نداد. بماند که دیشب بابت این موضوع گریه کردم!! خودم را سرزنش می کردم که لابد من کوتاهی کرده ام و حتما شیرم کم بوده و دخترم گرسنه مانده و ... به عکس بالا که نگاه می کنم از خودم خجالت می کشم. خدایا من چقدر از تو دورم، خودت بهتر می دانی... شکر   ...
20 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد