حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

برای دخترم

مامان، بغل!

وای نمی دانی چه کیفی داد! داشتم کیسه ی پر شده ی جاروبرقی را خالی می کردم که آمدی سراغم. صورتت را چسباندی به صورتم، ماچم کردی و رفتی آن طرف تر ایستادی، بعد دوباره آمدی و دوباره صورتت را چسباندی به صورتم و گفتی "مامان، بغل" و بغلم کردی :-)
7 آذر 1392

امتحان

مدتی ست اگر وقت کنم و سری به فضای مجازی بزنم حتما می روم سراغ وبلاگهای مادرانی که کودکان بیمار دارند، آنهایی که بچه ی CP دارند، می خوانم و زجر می کشم و اشک می ریزم و باز هم می خوانم، بعد افسرده می شوم و در لاک خودم فرو می روم و محمد مصطفی که از سر کار می آید فکر می کند از دست او آزرده ام. نمی دانم این خودآزاری های من تا کجا ادامه خواهد داشت. بعد فکر میکنم چقدر مادران این بچه ها قوی هستند، شاید هم قوی نباشند ولی مگر کار دیگری ازشان برمی آید؟ بعد از خودم بدم می آید، بچه ای دارم که خدا را صد هزار مرتبه شکر سالم است و زندگی آرامی دارم. من کجای دنیا ایستاده ام؟ آن آدمها امتحانشان معلوم است و دارند امتحانشان را چه خوب و چه بد پس می دهند. من هم حتم...
3 آذر 1392

دلم روضه می خواهد

محرم آمده، می دانی دلم چه می خواهد؟ دلم می خواهد همه ی این فکرهایی که در سرم می چرخند را یکدفعه بریزم بیرون، بعد یک صبح تا شب بروم بنشینم در مجلس حاج آقا قاسمیان، بعد یک دل سیر گریه کنم، برای خودم، بعد حاج آقا روضه ی شیرخواره ی کربلا را بخواند و من هق هقم برود برسد به آسمان، حنانه را محکم در بغلم بگیرم و قلبم هی تند تند بزند، بعد من همسر خوبی بشوم و مادر خوبی بشوم و دختر خوبی بشوم و آدم خوبی بشوم...مثل آن روزها که محمد مصطفی مرا می برد مجلس حاج آقا و بعد که بیرون می آمدیم من حس می کردم که خیلی آدم بهتری شده ام ... دلم تنگ است    
16 آبان 1392

شوهر!

تازه فهمیدم دختر شوهر دادن عجب کار سختیه! واقعا دلم به خودم و مامانای دختر دار می سوزه! حنانه جونی از الان گفته باشما، من دختر شوهر بده نیستم! بعدا نگی نگفتم ...
1 آبان 1392

دخترکم سلام

سلام عزیز دل مامان، حنانه ی من، تو داری بزرگ و بزرگتر می شوی، من قلبم هر روز از عشق تو لبریزتر. این روزها که روزهای نوزده ماهگی ات را می گذرانی، شیرین تر از همیشه شده ای عزیزکم. من را اغلب اوقات "مامان سهسی" صدا می زنی و بابا را "بابا میصته"! جدیدا شروع به ترکیب کردن کلمات کرده ای مثلا سهسی را از آخر "مامان سهسی" بر میداری و می چسبانی به کلمات دیگر. مثلا با خودت تمرین می کنی: "مادر سهسی" "باجی سهسی" و ...! نا گفته نماند که به "بابا جون" می گویی "باجی" ! سوره ی توحید را که می خوانم آخر هر آیه را خودت می گویی دخترک نازم! فقط به جای "صمد" می گویی"سبد"! خدا همان را هم از تو قبول می کند عزیزکم. خیلی خوشحالم که تو سالمی، که تو خندانی. ولی غمگینم...
1 آبان 1392

حنانه (1)

خیلی وقت بود می خواستم راجع به این موضوع برایت بنویسم ، از همان هایی که شاید به درد چند سال بعدت بخورد(البته طی دو اپیزود و بیشتر قسمت دومش ) ..... نام گذاری شما یک پروسه چند ماهه بود از چند ماه قبل از تولد تا حدودا یک هفته بعد از تولد که تمام اعضا خانواده ها رو مشغول خودش کرده بود تا اینکه  سپردیمش به خدا و بهترین هم شد ، خدا رو شکر . ماجرا از این قرار بود که همه تو این چند ماه اسامی خودشون رو پیشنهاد می دادن، از شکوفه باجی گرفته تا عسل دایی و طهورای باباسی و................ تا این که تقریبا یک هفته بعد از تولدت بود که مراسم "اسم انتخابون" گذاشتیم و مایی(مادر پدر) و باباسی(بابای پدر) و عپو سدی(عمو سعید) و عمه( عمه ! البته تلفظش متفاوته...
20 مهر 1392

عصمت

حنانه ی عزیز من، دختر کوچولوی نازنینم، روز دختر مبارکت باشد. دخترکم این را از مادرت همیشه به یاد داشته باش که مهم ترین گوهر وجود تو معصومیت و پاکدامنی توست، امیدوارم حضرت معصومه نگهدار عصمت و پاکی ات باشد. این روزها که دختران با ملاک خودآرایی و ظاهرشان قضاوت می شوند تو دخترک زیبایم فراموش نکن که برترین قاضی دنیا خداست و او تو را با پاکدامنی ات قضاوت می کند. خودت را به او بسپار و از دنیای پست و آلودگی های آن نهراس ... مادرت برای تو و گوهر وجودت دعا می کند، اگر قابل باشد... ...
18 شهريور 1392

بدون عنوان

ماه را توی آسمان دیده ای، دست کوچولویت را دراز کرده ای طرفش و با لحن آمرانه ای می گویی "بده"! حالا ماه از کجا پیدا کنم بدهم دستت نمی دانم پ.ن: این روزها هر چیزی برایت نقاشی کنم یا هر چیزی توی کتاب ببینی می گویی بده! چند روز پیش مجبور شدم توپ و قلب و ستاره ای را که برایت نقاشی کرده بودم  با قیچی از دفتر جدا کنم و بدهم دستت،  یعنی تا این حد! ...
4 شهريور 1392

زبان مشترک

وارد اتوبوس حمل مسافران هواپیما که می شویم همه ی صندلی ها پر هستند. خانمی تقریبا مسن بلند می شود و تعارف می کند که بنشینم. هر چه اصرار می کنم که "نه بابا! همین جوری راحتم، خودتون بفرمایید" قبول نمی کند. خانمی که در صندلی کناری نشسته، با آن ناخن های لاک زده ی قرمز رنگش لپ حنانه را نوازش می کند و برایش شکلک در می آورد! مطمئنم چشمانش دارند از پشت عینک آفتابی اش لبخند می زنند. می خواهیم سوار هواپیما شویم، دختر دبیرستانی شادانی! دستانش را جلوی بقیه می گیرد تا من و حنانه راحت تر از پله ها بالا برویم. موقع پیاده شدن از هواپیما، مهماندار با نگرانی مادرانه ای ازم می خواهد که با چادرم سر دختر کوچولو را بپوشانم که خدای نکرده سردش نشود!  وقتهایی که...
26 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد