حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه سن داره

برای دخترم

ایمان

گاهی اوقات به ایمانی که حنانه کوچکمان دارد حسودیم می شود، چند وقتی است که میتواند بنشیند و بازی کند ، اما در حین بازی یکهو خودش را ول می کند روی زمین،بی هیچ ترسی ،شاید چون خیالش راحت است که ما مراقبش هستیم و سریع اورا می گیریم ، یا زمانی که تاتی تاتی با او راه می ریم یکدفعه پاهایش را شل می کند، شاید چون خیالش راحت است کسی دستش را گرفته ...... حس جالبی است کسی خودش را در آغوش بزرگتر از خودش رها کند ، بدون هیچ دغدغه و نگرانی .... این جور مواقع دلم به حال خودم می سوزد ... حنانه کوچکم در این 9 ماه می داند که کسی هست که همیشه مراقبش باشد اما من در این 26 سال....کاش می شد گرد و غبار دلم برود تا دستان خدا را حس کنم یا آغوشش را....
4 دی 1391

کمی خودخواهانه

زیباییش وصف ناپذیر است زمانی که حنانه بغل کسی باشد و وقتی تو را می بیند ذوق می کند و دستانش را برای در آغوش کشیدنش به سوی تو باز می کند ، و یا اینکه وقتی بغل توست و کسی می خواهد بغلش کند چشمانش را محکم می بندد ! و  خودش را محکم به تو می چسباند و کمی هم آژیر مخالفت سر می دهد، هر چند کمی خودخواهانه است ، ولی خوب است ....   پ.ن : البته در اکثر مواقع  اگر آن کس مادر باشد حنانه خانوم پدر را .... بله .....  - این مورد هم مثل هر اصل و قانون دیگری در طبیعت ، دارای موارد استثنا هم هست ، بنابراین گاهی اوقات هم که برای فخر فروشی بدیگران این حرکت را انجام می دهید، مواظب باشید ، احتمال ضایع شدنتان را هم در نظر بگیرید!!! ...
27 آذر 1391

صبح برفی

برف می بارد، آرام و بی صدا، از پنجره بیرون را نگاه می کنم، همه جا سپید پوش شده است، حنانه و پدرش خوابند، کنار هم، زیر پتوهای گرم، در یک صبح سرد برفی، صدای کتری را می شنوم که جوش آمده و قل قل می کند، چه زیبا و آرام خوابیده اند عزیزانم، مصطفی و یک مصطفی کوچولو، انگار سیبی را دو نیم کرده اند، یکی بزرگتر یکی کوچکتر! ، کاش تمام نشود این صبح زیبای برفی...
26 آذر 1391

بابا

تنها خدا می داند چه می کشیده اند همسران رزمندگان وقتی روزهای متوالی از پی هم می آمدند و می رفتند و خبری از همسرانشان نداشتند و چه لحظاتی بر آنها می گذشت وقتی به جای همسرشان خبر شهادتش را می آوردند و چه روزهایی وقتی برای کودکانشان هم مادر می شدند هم پدر و چه ثانیه هایی وقتی کودکشان بهانه ی بابا را می گرفت ولی بابا نبود...
11 آذر 1391

خاطرات این روزهایت

دختر نازنینم، حنانه ی مادر، یاد گرفته ای بگویی نه نه نه نه، د د د د، گاهی م م م و ب ب ب هم میگویی. فهمیده ام که دست زدن یک رفتار اکتسابی نیست چون تو بدون آموزش ما وقتی ذوق می کنی دستهای خوشگل کوچولویت را به هم میزنی و تکان میدهی. یادگرفته ای وقتی می گویم "حنانه دس دس دس"، دست بزنی. وقتی می گویم حنانه "بچه شیعه" رو بخونم؟ به سمت لپ تاپ نگاه می کنی و دستهایت را تند تند تکان میدهی و لبهایت را یک طوری می کنی که میخواهم یکجا قورتت بدهم! لالایی ات شده شعر "من بچه شیعه هستم". وقتی مامانی چادرش را سر می کند می دانی می خواهد برود "ددر" و دستهایت را به سمتش دراز می کنی تا تو را هم با خودش ببرد. تنها یک مادر می تواند بفهمد این تجربیات ...
11 آذر 1391

راز

از وقتی بچه دار شده ام همه ی مادرها در نظرم تقدس پیدا کرده اند. وقتی مادری را می بینم اصلا نمی توانم در موردش قضاوت بدی داشته باشم، نمی توانم تصور کنم مادری انسان بدی باشد. عشق به دخترم را پرتویی از عشق بیکران خدا می دانم و احساس می کنم خداوند با دادن فرزند به مادر فرصت طلایی به او می دهد برای رشد و تعالی. در همین شب بیداری ها و زحمات بزرگ کردنش راز ی نهفته است که ما ساده از کنارش می گذریم. همین سختی ها گامی بزرگ در مسیر بزرگ شدن و وسعت یافتن روح مادر است. پس بی خوابی ها را با جان و دل بپذیریم و نه تنها بابت زحماتی که متحمل می شویم نباید ناشکری کنیم بلکه باید آنها را هدیه ای از سوی خداوند مهربان بدانیم و بابتش شکر گذار...
8 آذر 1391

قطراتی که آسمان هیچگاه پس نداد.........

کلاس درس زیبایی است این روضه ی  حضرت علی اصغر، امیدوارم همسر و فرزندم استفاده کافی ببرند ، انشالله این جلسات سبب امادگی باشد برای روز امتحان ، امتحانی که در آن روز فرزند باید مانند علی اصغرِ (ع) باشد... مادر مانند رباب و پدر مانند ...... اربابمان حسین (ع)...  سخت است اما ....... راستی ماجرایی دارد آن قطرات خون علی اصغر(ع) که آسمان به امانت گرفت ... قدر این خون را انگار آسمان خوب میدانست ....
3 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد